حکایت دختر پادشاه و پسر فقیر | داستان شرط عجیب ازدواج دختر پادشاه !
حکایت دختر پادشاه و پسر فقیر: در زمانهاي قديم پادشاهي بود كه تنها يك دختر داشت و اسم دختره گل مهره بود و اين دختر اسب سفيدي داشت به اسم تيزدو و دايرهاي كه اسمش را گذاشته بود هفت جل. دختر پادشاه اينها را خيلي دوست داشت.
شاید بپسندید: داداش چوپان کجاست | اگه دقت و تمرکزت بالا باشه، پیداش می کنی!
حکایت دختر پادشاه و پسر فقیر
روزي دختر براي گردش رفت بيرون. همان روز پسر فقيري ميان بازار ميگشت و با طبق دست فروشي ميكرد. گذر دختر به محلي افتاد كه اين پسر با طبقش ايستاده بود. پسر تا دختر پادشاه را ديد، يك دل نه، صد دل عاشق او شد. عشق طوري پسره را از خود بيخود كرد كه جلو رفت و براي دختر دلبري كرد. دختره تا حركات پسره را ديد، گفت: «اگر از امتحاني كه ميگويم، سربلند بيرون بيايي، باهات عروسي ميكنم.»
پسره قبول كرد و به دختر پادشاه گفت كه هر شرطي داشته باشد، او از پسش برمي آيد. دختر پادشاه گفت كه هركس اسم اسب و دايره ام را بگويد، با او عروسي مي كنم. پس از آن پادشاه هر وعده كه به مسجد ميرفت، مردم از او ميپرسيدند كه اسم اسب و دايرهي دخترش چي هست؟ اما پادشاه لب از لب باز نميكرد. چون ميدانست هركس اسم اينها را بداند، دامادش ميشود.
از طرفي تو همين شهر ديوي زندگي ميكرد، كه دختر پادشاه را دوست داشت، اما دختره از او ميترسيد و بدش ميآمد. شب كه شد، ديو به نزديكي قصر رفت تا شايد اسم اسب حلقهي گل مهره را ياد بگيرد و بتواند با او عروسي كند.
نزديك قصر پادشاه دريايي بود كه تمام مواد خوراكي مانند ميوهي تازه و خشكبار را از همين راه به قصر مي بردند. ديو يك كشتي گرفت كه بارش هندوانه بود. ديو با كشتي وارد شهر شد و به نزديكي قصر كه رسيد، از راه پنجره وارد قصر شد و به طويلهاي رفت كه اسب گل مهره را توش بسته بودند. غلام گل مهره آمد و براي اسب كاه ريخت. بعد خود گل مهره هم آمد و به طرف اسب رفت و گفت:«اسب تيزدو! بخور تا سير بشوي.»
گل مهره به غلام گفت: «برو هفت جل را بيار تا براي تيزدو كمي بزنم.»
ديو تا اسم اسب و دايره را شنيد، خيلي خوشحال شد. صبر كرد تا شب شد و از طويله بيرون زد و يك مهماني ترتيب داد و شاه و دخترش را هم دعوت كرد. ديو به شاه گفت: «من اسم اسب و دايرهي دختر شاه را ميدانم.»
گل مهره تا اين حرف را از ديو شنيد، خنديد و گفت: «اين احمق اسم اسب و دايرهي من را از كجا ياد گرفته؟»
شاید بپسندید: تست شخصیت: گروه خونی ات چیه تا بگم واقعاً کی هستی!؟
پادشاه و گل مهره به ميهماني ديو رفتند و ميهماني كه برپا شد، ديو نزد پادشاه و دخترش آمد و گفت: «قبلهي عالم! بايد دخترت را به من بدهي، چون من اسم اسب و دايرهي دخترت را ميدانم. من تنها كسي هستم كه اسم آنها را ميداند.»
پادشاه كه فكر ميكرد، ديو احمق است و اسم اسب و دايرهي دختر را نميداند، قول داد كه اگر اسم اسب و دايره را درست بگويد، دخترش را به او بدهد. پس رو به ديو كرد و گفت: «بگو ببينيم اسم آنها چي هست؟»
ديو گفت: «اسم اسب دخترت تيزدو و اسم دايرهاش هفت جل است.»
احتمالا بپسندید: اگه چشات مثل شاهین تیز باشه تو یه نگاه ساعت مشکل دار را پیدا می کنی!
پادشاه مات و حيرت زده ماند و گل مهره هم زد زير گريه. اما پادشاه كه قول داده بود و ديگر نميدانست كه بايد چه كار كند، به ديو گفت كه روز بعد به كاخ بيايد تا دخترش را به او بدهد. اما گل مهره كه از غم و غصه حال و جاني نداشت، تا رسيد به كاخ، معطل نكرد و فرستاد سراغ پسر فقير، چون ته دل علاقهاي به پسر داشت. پسر زود خودش را به كاخ رساند و تا دختر را نگران و پريشان ديد و فهميد چه اتفاقي افتاده، گفت: «تو هيچ غصه نخور. من همراه توام. هيچ كسي نميتواند تو را از من بگيرد.»
پسر چهار تار مو از دم اسب خودش كند و داد به گل مهره و گفت: «هر وقت مشكلي پيدا كردي، اين موها را آتش بزن. فقط يك تار مو را. اگر پدرت هم اصرار كرد، هيچ زير بار نرو و فقط يك اسب بردار، نه هيچ چيز ديگري.»
گل مهره قبول كرد و پسر فقير رفت.
صبح كه شد، ديو آمد تا گل مهره را ببرد. اما گل مهره از فرصت استفاده كرد يك تار موي اسب را آتش زد. پسر فقير و اسبش حاضر شدند و خودشان را گوشهاي پنهان كردند. ديو سوار اسب بود و لباس دامادي هم پوشيده بود. گل مهره به سفارش پسر فقير تنها يك اسب گرفت و هيچ چيزي با خود نبرد. ديو و گل مهره به راه افتادند و پسر فقير هم آرام آرام پشت سرشان رفت.
رفتند و رفتند تا رسيدند به بياباني. ديو رفت تا بيابان را خوب وارسي كند. پسر فقير از فرصت استفاده كرد و رفت پيش گل مهره و گفت: «حالا چشمت را ببند و تازيانهاي به اسب بزن. تازيانه را طوري محكم بزن كه گوشت بدن اسب بچسبد به آن.»
دختره همين كار را كرد. لحظهاي بعد كه چشمش را باز كرد، ديد تو سرزميني سبز و قشنگ است. پسر فقير هم كنارش ايستاده و از ديو خبري نيست. خيلي خوشحال شد و رفتند و با هم عروسي كردند. بعد خانهي خوبي ساختند و شروع كردند به زندگي با هم.»
مدتي كه گذشت، جنگ شديدي بين اين سرزمين و كشور همسايه در گرفت. مأمورها جار زدند كه هركس بتواند لشكر دشمن را شكست بدهد، پادشاهي اين شهر را به او ميدهند. پسر تا اين خبر را شنيد، به گل مهره گفت: «من تو اين جنگ شركت ميكنم. مطمئن باش كه پيروز ميشوم.»
هرچه گل مهره اصرار كرد، پسر گوشش به حرف او بدهكار نبود و رفت به جنگ. جنگ ده سال طول كشيد و شوهر گل مهره نتوانست برگردد به خانه. در غيبت پسره، ديو پي برد كه گل مهره تو كدام شهر زندگي مي كند و با پسر فقير عروسي كرده. رفت و خانهي گل مهره را پيدا كرد. جلو نرفت. صبر كرد و هر نامه اي كه از شوهر گل مهره ميرسيد، ميگرفت و حرفها را عوض ميكرد تا دل گل مهره را نسبت به شوهرش سرد كند.
بعد آن را براي گل مهره ميفرستاد. گل مهره با خواندن اين نامهها خيلي گريه ميكرد. روزها و شبها اشك ميريخت. وقتي نامهاي به شوهرش مينوشت، ديو با حيله و فريب آن را از قاصد ميگرفت و حرفهاي گل مهره را طوري جعل ميكرد تا تو دل پسر اثر كند. مثلاً گل مهره نوشته بود: ما صاحب دختر و پسردوقلويي شديم به اسم ماه پيشاني و زرين كلاه، ديو به جاش نوشت: خانهي ما پر از سگ و گربه شده، بيا اينها را بگير. نامه را براي شوهر گل مهره فرستاد. نامه كه به دست شوهرش رسيد، در جوابش نوشت: از خانهام برو بيرون و سگ و گربه را بكش.
گل مهره هي اشك ميريخت و به نامهي شوهرش فكر ميكرد. بعد از مدتي به خانهاي چوبي رفت و توش زندگي كرد. سالها گذشت و جنگ تمام شد و شوهر گل مهره هم برگشت به خانه. وقتي پي برد كه چه اتفاقي افتاده، اول خوب گشت و ديو را پيدا كرد و كشتش. بعد گشت و گشت تا شايد زن و بچههايش را پيدا كند. مدتها رفت تا آخر سر به نزديك خانهي چوبي رسيد و تو حياط نشست. دختر و پسري را ديد كه اسبهاي چوبيشان را تو حوض ميانداختند و ميگفتند: «اسب چوبي آب بخور تا بزرگ شوي. اسب چوبي آب بخور تا بزرگ شوي.»
پسره نزديك رفت و گفت: «اسب چوبي بزرگ نميشود. كمي نان بده به من كه گرسنهام.»
دختره گفت: «اسب چوبي بزرگ نميشود؟»
شاید بپسندید: اگر پلنگ خالدار را در تصویر پیدا کنی، چشمات مثل شاهین تیزه!
پسره گفت: «نه.»
دختره خنديد و به خانه رفت تا نان بياورد. به خانه كه رسيد، به گل مهره گفت: «مادر! يك نفر آمده، ميگويد اسب چوبي بزرگ نميشود. نان بيار كه گرسنهام.»
گل مهره از پشت دروازه نگاه كرد و شوهرش را شناخت. به دختره گفت: «برو او را به خانه بيار تا اينجا به او غذا بدهم. اما اول به او بگو اگر آدمها سگ و گربه بشوند، اسب چوبي هم بزرگ ميشود.»
دختره پيش مرد آمد و حرفهاي گل مهره را به او گفت. مرد حيرت زده دختر را نگاه كرد و پي برد كه اين دختره او را ميشناسد. با دختره رفت به خانه. دختره او را رو صندلي نشاند و برايش نان آورد.
تو خانه چيزي نداشتند تا براي مرد غذا بپزند. گل مهره كه هنوز با شوهرش روبه رو نشده بود، مجبور شد كه اسب خودش را بكشد. اسب تا پي برد كه گل مهره چه قصدي دارد، گفت: «بايد قبل از اينكه مرا بكشي، چند چيز را برايت بگويم. وقتي مرا كشتي، دو بچهات را بين دو دندهام بخوابان. هر دو پا و دو چشمم را نزديك بچهها بگذار. دل و روده و خون و جگرم را زير پاي خودت بگذار. پوستم را رو خانه فرش كن و قلبم را براي مهمان بپز.»
گل مهره اسب را كشت و كارهايي را كرد كه اسب گفته بود، شب خوابيد و صبح كه بيدار شد، ديد كه دو بچهاش تو دو تخت خواب قشنگ ابريشمي خوابيدهاند، خانهي كوچكشان شده قصر خوشگلي.
از خانه بيرون زد و ديد كه اسبش زنده است و با طنابي ابريشمي به درخت گل بسته است و دو غلام خوشگل كنار اسب ايستادهاند. غلامها آمدند و بچهها را در تخت خوابشان باد زدند. گل مهره طوري خوشحال شده بود كه نميدانست چه كار كند. با شتاب بيرون دويد و اسبش را بوسيد.
گل مهره: به دخترش گفت: «برو به اسب من بگو كه اجازه ميدهد كه اين مرد وارد شود؟»
دختر رفت و پيغام مادرش را به اسب رساند. اسب گفت: «به او اجازه بدهيد كه وارد شود، اما به مادرت بگو كه لباس مردانه بپوشد و خودش را پدرت معرفي كند.»
دختر پيغام اسب را به مادره رساند و گل مهره هم همان كار را كرد.
مرد كه به خانه وارد شد، گل مهره با لباس مردانه پيشش رفت و احوال مرد را پرسيد.
مرد گل مهره را نشناخت، اما زنه كه پيشتر مرد را شناخته بود، گفت:«چه طور به اين شهر آمدهاي؟ دنبال كي هستي؟ معلوم ميشود كه دنبال كسي ميگردي؟»
مرد گفت: «آره. تو زندگي اشتباه كردم و زن و بچههام را از خانه بيرون كردم. حالا دنبال آنها ميگردم. زنم مثل تو خالي كنج لبش بود. اگر پيداشان نكنم، خودم را مي كشم. چون تو زندگي هيچ آرزويي جز ديدنشان ندارم.»
گل مهره تا حرف او را شنيد، بلند شد و كلاهش را برداشت و قباي مردانهاش را درآورد. مرد تا گل مهره را ديد، حيرت زده و مات نگاهش كرد و يكهو بيهوش شد و به زمين افتاد.
گل مهره خودش را انداخت كنار شوهرش و به دخترش گفت كه برو شربت بيار. دختر زود شربت به حلق مرد ريخت و او را به هوش آورد. مرده چشم باز كرد. دختره گفت: «مادر! اين مرد كي هست؟»
گل مهره گفت: «اين مرد پدرتان است.»
دختر و پسر از ديدن پدرشان خوشحال شدند و زندگي شادي را با هم شروع كردند.
منبع مقاله: قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.
تمرکز و عدم تمرکز چیست؟
تمرکز، توانایی ایجاد دقت بر روی یک کار بدون تأثیر محرک های داخلی و خارجی است. به طور خلاصه، تمرکز به معنای کنترل ذهن است. تمرکز به عنوان یکی از پیش نیازهای موفقیت پذیرفته شده است. اما عدم تمرکز به معنای کنترل ذهن توسط محرک های درونی و بیرونی است. به این ترتیب عدم تمرکز و کمبود آن، امکان یادگیری و کار با کیفیت را با خلل ایجاد می کند.
شاید بپسندید: تست قدرت بینایی: ماهی کجاست!؟
آلزایمر و فعالیت مغز و بازی های فکری
محققان دریافته اند که بخشی از اختلالات مغزی و رشد بیماری هایی همچون فراموش و آلزایمر با کاهش فعالیت های مغزی در ارتباط است. لذا برای جلوگیری و یا احمالا رشد این بیماری ها، باید تحرک مغز را افزایش داد. سوالات ریاضی شبیه سوال هوش ریاضی جاضر می تواند سبب افزایش عملکرد مغز شود. حل صحیح این سوال، نیازمند تمرکز و دقت است. در واقع تنها راه حل پاسخ به این سوالات نیز همین نکته است. بر همین اساس سوالاتی از این دست در کنار ایجاد سرگرمی برای سلامت مغز بسیار مفید هستند.
شاید بپسندید: تست قدرت بینایی: شانه کاغذی تخم را در این ساحل پر از زباله پیدا کن!
اهمیت سوالات هوش
این سوالات به شما کمک می کنند که عملکرد مغز شما افزایش پیدا کند. در دنیای کنونی که فعالیت بدنی و مغزی کاهش پیدا کرده است این سوالات هوش می تواند دقت، تمرکز و جزئی نگری شما را افزایش دهد. این مسئله از بیماری های مختلف مغزی نیر الزایمر و … می تواند جلوگیری کند.
شاید بپسندید: دانش آموزی که داره تقلب می کنه رو شناسایی کن!
برایتان جالب خواهد بود
شاید بپسندید: تست قدرت بینایی:پاندا را میان سگ ها پیدا کنید!