;
تفریح و سرگرمی

حکایت گربه سفید و میرغضب دربار، از سری داستان های سندبادنامه

حکایت گربه سفید و میرغضب دربار: مردی بود که در خدمت حاکم شغل میرغضبی داشت و هر وقت می‌خواستند گناهکاری را تازیانه بزنند او را صدا می‌کردند. این میرغضب زن خوبی داشت که چون جان شیرین او را دوست می‌داشت اما بچه‌دار نشده بود و آن‌ها یک گربه سفید قشنگ هم داشتند که سال‌ها در آن خانه مانده بود و مانند یک بچه کوچک وسیله سرگرمی آن‌ها بود و با شیرین‌کاری‌ها و بازی‌های خود آن‌ها را به خنده می‌انداخت و به حساب موش‌های خانه هم می‌رسید…..

حکایت گربه سفید و میرغضب دربار

اتفاقاً زن میرغضب باردار شد و هنگام زایمان، سخت بیمار شد و هر چه طبیب و دوا کردند فایده نبخشید و چند روز بعد از دنیا رفت و طفل نوزادشان بی‌مادر ماند.

نوزاد، دختری بسیار خوش‌سیما بود و میرغضب که از مرگ همسر خود خیلی غمگین بود یادگار او را بسیار عزیز می‌داشت و همه‌ کوشش خود را در نگاهداری کودکش به کار می‌برد و برای او دایه‌ای پیدا کرد تا کودک را شیر بدهد و پرستاری کند و خود پدر نیز مدتی در خانه ماند تا به کارهای خانه برسد.

گربه سفید هم مثل همیشه در خانه بود و از گریه و حرکات بچه کوچک خوشش می‌آمد. یکی دو ماه که گذشت کم‌کم با بچه انس گرفت و گاهی با جست‌وخیز و بازی‌های خود بچه را خندان می‌ساخت و وقتی می‌دید شیرین‌کاری‌هایش مایه خشنودی اهل خانه است خیلی از خودش راضی و خوشحال می‌شد و روزبه‌روز باهوشی که حیوانات دارند سعی می‌کرد بیشتر خودش را عزیز کند و از نوازش صاحب‌خانه برخوردار شود.

حکایت گربه سفید و میرغضب دربار

چون گربه دیده بود که دایه‌ی بچه مرتب گهواره بچه را تکان می‌دهد فهمیده بود که این کار کار خوبی است و وقتی گهواره بی‌حرکت می‌ایستاد گربه می‌رفت و آن را حرکت می‌داد و بچه را از گریه آرام می‌کرد و برایش بازی درمی‌آورد و پدر طفل هم از این وضع راضی بود.

و این بود تا یک روز که دایه‌ی بچه از خانه بیرون رفته بود و طفل هم در گهواره خوابیده بود و پدر گهواره را تکان می‌داد که ناگاه از خانه حاکم خبر آوردند که میرغضب باید فوری حاضر شود.

میرغضب هم چاره‌ای نداشت، فوری لباسش را مرتب کرد و تازیانه و شمشیر خود را برداشت و گربه را نزدیک گهواره آورد و گهواره را تکان داد و گربه فهمید که باید خدمت کند و شروع کرد به حرکت دادن گهواره. آن‌وقت میرغضب از خانه بیرون رفت تا سر خدمت حاضر شود.

گربه مشغول تکان دادن گهواره بود و هنوز چند لحظه نگذشته بود که یک مار سیاه از سوراخی که در زغال دانی بود بیرون آمد و آمد تا توی اتاق و می‌خواست از گهواره بالا برود. گربه هم که از قدیم خودش با مار دشمنی داشت وقتی دید که مار قصد بالا رفتن از گهواره دارد گهواره را رها کرد و آمد به جنگ مار.

چون گربه می‌دانست که اگر مار بخواهد او را بگزد اول به نوک بینی گربه نیش می‌زند که مو ندارد یک دست خود را روی بینی گذاشت و با شیون و فریاد و خرناس کشیدن و چنگ زدن به جنگ مار رفت و گربه و مار شروع کردند جنگیدن.

چنگال گربه مرتب بدن مار را زخمی می‌کرد و مار هم دور بدن گربه می‌پیچید تا اینکه گربه بعد از چند دقیقه توانست مار را بکشد؛ اما همه پشم‌های سفید گربه پر از خون مار شده بود.

در این وقت بچه هم توی گهواره از صداهای وحشتناک گربه ترسیده بود و شروع کرده بود به گریه کردن.

از طرف دیگر میرغضب در خانه‌ی حاکم کار خود را انجام داد و می‌خواست برگردد که یکی از دوستان احوال بچه را پرسید. میرغضب گفت: «بچه حالش خوب است.» و گفت که در خانه یک گربه سفید باهوش و باوفا هم داریم که الآن با بچه تنهاست و دارد گهواره را تکان می‌دهد.

آن مرد شروع کرد به خندیدن و گفت: «عجب آدم ساده‌ای هستی! چطور یک گربه را با بچه تنها گذاشته‌ای! گربه که چیزی نمی‌فهمد و ممکن است الآن که برمی‌گردی گربه بچه‌ات را کشته باشد؛ زیرا کافی است که بچه دم گربه را بکشد و گربه خشمگین شود و او را با چنگال خود زخمی کند.» و آن مرد شرح داد که پارسال یک گربه انگشت بچه‌ای را چون انگشتش چرب بوده خورده است.

میرغضب از این حرف‌ها پریشان شد و فوری به خانه برگشت. در بین راه هم با خود فکر می‌کرد که: «دوستم راست می‌گوید. ممکن است الآن گربه بچه را زخمی کرده باشد و طفلک، فدای نادانی و ساده‌لوحی من بشود.»

این فکرها را می‌کرد و می‌آمد تا رسید به در خانه. اتفاقاً هنوز دایه هم برنگشته بود و گربه هم که از کشتن مار فارغ شده بود با دست‌ها و پشم‌های خونین دوید دم در تا به خیال خود خدمتی را که انجام داده و خطر مار را دفع کرده به پدر بچه نشان بدهد.

اما همین‌که میرغضب در خانه را باز کرد و گربه را با پشم‌ها و دست و یال به خون‌آلوده دید با خود گفت: «حتماً گربه بچه را کشته است» و چون از پیش در این فکر افتاده بود از بس عصبانی شد شمشیر خود را کشید و با یک ضربت گربه سفید را بی‌جان کرد و دوان‌دوان آمد نزدیک گهواره تا ببیند به سر بچه‌اش چه آمده.

وقتی وارد اتاق شد و مار سیاه را کشته دید و طفل را سالم یافت آن‌وقت فهمید که گربه چه خدمت بزرگی انجام داده است. از بدخیالی و عجله‌ی خودش در تنبیه گربه پشیمان شد و برگشت تا گربه مهربان را نوازش کند اما دیر شده بود و گربه دیگر زنده نبود.

حکایت گربه سفید و میرغضب دربار

این بود که میرغضب با خود گفت: «همان‌طور که من در تنبیه گربه اشتباه کردم و صبر نکردم تا حقیقت را بفهمم ممکن است حاکم هم در تنبیه مردم عجله کند و با دست من در حق کسی ظلم شود.» و از آن روز از میرغضبی هم استعفا داد و شغل دیگری پیش گرفت.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سه × چهار =

دکمه بازگشت به بالا