تفریح و سرگرمی

داستان خاله پیرزن و گرگ از سری داستان های عامیانه مردم ایران زمین!

داستان خاله پیرزن و گرگ: پيرزنى بود که توى دنيا فقط يک دختر داشت. خواستگاران زيادى به‌سراغ دختر مى‌آمدند، اما خاله پيرزن همه را رد مى‌کرد.

داستان خاله پیرزن و گرگ

مى‌گفت: اين دختر مونس من است. بالاخره گفته‌هاى دُروبَرى‌هاى او در او اثر کرد و دختر خود را به يک کولى شوهر داد.مرد زن خود را برداشت و برد به کوهى که روى آن زندگى مى‌کرد.

پس از مدتي، پيرزن که از دورى دختر خود بى‌تاب شده بود، عزم رفتن به خانه او را کرد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به دامنه کوه. در آنجا گرگى جلوى خاله پيرزن را گرفت و گفت: براى من چه آورده‌اي؟

خاله پيرزن گفت: من چى داشتم که براى تو بياورم. از خانهٔ دخترم که برگشتم هرچه به من داد براى تو مى‌آورم گرگ گفت: قبول. اما اگر چيزى نياورى خودت را مى‌خورم.

پيرزن راه افتاد مقدارى از کوه بالا رفته بود که يک شير جلوى او آمد و گفت: همراهت چى داري؟ پيرزن گفت: آقا شير، هيچى ندارم.

به ديدن دخترم مى‌روم هرچه او داد براى تو مى‌آورم. شير گفت: يک بره برايم بياور. پيرزن از شير خداحافظى کرد و راه افتاد.

نزديکى‌هاى بالاى کوه، يک پلنگ ديد. پلنگ وقتى فهميد پيرزن چيزى ندارد و به ديدن دختر خود مى‌رود از او خواست تا از خانهٔ دختر خود يک بزغاله نر براى او بياورد. پيرزن رفت تا به خانهٔ دختر خود رسيد. يک شب آنجا بود. صبح به دختر خود گفت: من بايد بروم اما نمى‌دانم چه‌کار بايد بکنم.

دختر که ماجراى او را با گرگ و شير و پلنگ مى‌دانست گفت: من نه گله‌اى دارم که به تو بزغاله و بره بدهم، نه کشت و زرعى دارم که جنس بدهم.

بعد فکرى کرد و گفت: ما يک کدوى بزرگ داريم. که توش را باز کرده‌ايم و مغز و گوشت آن را خورده‌ايم. پوست پرک آن هست، تو را توى آن مى‌گذارم و سر آن را مى‌بندم، بعد قلت مى‌دهم. پيرزن خوشحال شد.

بعد دختر کدو را که پيرزن توى آن بود قل داد. کدو قل قل‌زنان از کوه سرازير شد. پلنگ جلو کدو را گرفت و از او سراغ پيرزن را گرفت.

کدو گفت: نديده‌ا‌‌م. پلنگ کدو را قل داد. کدو حرکت کرد و رفت و رفت تا رسيد به شير. ير جلوى او را گرفت و پرسيد: تو نامه‌اي، پيغامى از پيرزن نداري؟

داستان خاله پیرزن و گرگ

کدو گفت: من پيرزنى نمى‌شناسم. شير با عصبانيت کدو را غلتاند.

کدو قل‌قل‌کنان پایین می‌اومد که ناگهان گرگ جلوی راهش رو گرفت. مثل قبل پرسید:
ـ خاله پیرزن کو؟
کدو جواب داد:
ـ من خاله‌پیرزن نمی‌شناسم!

اما گرگ شک کرد. بو کشید و بوی آدمیزاد شنید. همین‌که خواست کدو رو بشکنه، از پشت صخره‌ای، شیر و پلنگ از راه رسیدند. شیر گفت:
ـ گرگ، کاری به این کدو نداشته باش. من با خاله قرار گذاشتم بره و بره بیاره!
پلنگ هم گفت:
ـ منم منتظر بزغاله‌ام. اگه تو خاله رو بخوری، سهم ما چی می‌شه؟

گرگ که دید اوضاع به هم می‌ریزه، گفت:
ـ خب پس صبر کنیم، شاید چیزی تو کدو باشه!

همین موقع، دختر خاله که همه‌ی حیوانات رو زیر نظر داشت، با یک ترفند حساب‌شده، صدای طبل و تفنگ از پشت کوه بلند کرد. حیوان‌ها که از صدای شکارچی‌ها ترسیده بودند، پا به فرار گذاشتند.

دختر سریع دوید پایین و کدو را باز کرد و مادرش رو نجات داد. خاله پیرزن و دخترش با هم به روستا برگشتند. مردم هم که از شجاعت دختر خوش‌شون آمده بود، بهش کمک کردند زندگی تازه‌ای برای خودش بسازه.

ـ خاله پيزن
ـ افسانه‌هاى ايرانى ـ قصه‌هاى محلى فارس ـ ص ۵۷
ـ گردآورنده: صادق همايونى
ـ چاپ اول، نويد شيراز ۱۳۷۲
(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على‌اشرف درويشيان و رضا خندان).

 

امیدوارم از مطلب امروز استفاده کرده باشید. شما همواره می توانید پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

5 × چهار =

دکمه بازگشت به بالا