داستان خارکن و عشق دختر پادشاه : خاركنی كه عشقش دختر پادشاه رو، دوباره زنده كرد!
داستان خارکن و عشق دختر پادشاه: روزي بود، روزگاري بود. مرد خاركني بود و روزي كه از بيابان برميگشت بين راه ديد دختري مثل پنجهي آفتاب از حمام بيرون آمد. تا چشمش به دختره افتاد، غش كرد. مردم گلاب و كاه گل جلو دماغش گرفتند تا به هوش آمد.
شاید بپسندید:یکی از درخت ها را انتخاب کن تا بهت بگم نسبت به گذشته چه دیدی داری!؟
داستان خارکن و عشق دختر پادشاه
خاركن پرسيد: «اين دختري كه از حمام بيرون آمد و سوار اسب شد، كي بود؟»
مردم گفتند كه دختر پادشاه است. خاركن گفت: «آتش عشق اين دختر جگرم را سوزاند. ديگر حال خودم را نفهميدم. حالا من كجا و دختر پادشاه كجا؟»
خاركن بخت برگشته بلند شد و پشتهي خارش را به بازار برد و فروخت. آتش عشق دختره خاركن را از خواب و خوراك انداخت. همسايهها جمع شدند و گفتند: «اگر تو سه روز به اين حال باشي كه ميميري؟»
احتمالاً بپسندید: اگر میخای خودت را بهتر بشناسی یکی از مناظر پائیزی را انتخاب کن!
يكي از همسايهها به خاركن گفت: «يك دست لباس مثل لباس تاجرها قرض بگير، لباس را بپوش و برو خواستگاري دختر. نگو كه خاركني، بگو تاجري.»
خاركن قبول كرد. لباسي قرض گرفت و رفت حمام و لباس قرضي را پوشيد و رفت به قصر پادشاه. شاه تا چشمش افتاد به اين بابا احترامي درست و حسابي به او گذاشت. براي اين بابا ميوه و شيريني آوردند. خاركن دست دراز كرد تا شيريني بردارد، كه شاه ديد دستهايش مثل دست تاجرها نرم و نازك نيست. دستش پينه بسته. خيال كرد كه اين بابا جاسوس است. دستور داد و گفت: «اين مرد را بگيريد.»
مأمورها خاركن را گرفتند و دستش را بستند. خاركن ديد كه گرفتار بدوضعي شده. پس حقيقت را براي پادشاه تعريف كرد. پادشاه گفت: «تو اندروني من دختري است خوشگلتر از دختر خودم. اگر بخواهي، اين دختره را برايت عقد ميكنم.»
خاركن زد زير گريه و گفت: «آتش عشق دختر پادشاه تو سينهي من است، آن وقت شما ميگوئيد دختر ديگري را بگيرم.»
اين را گفت و يقيهاش را جر داد و گفت: «خدايا! تو شاهدي كه اين پادشاه با من چه كرد!»
خاركن از قصر پادشاه زد بيرون. پادشاه هم دلش سوخت و خواست صدايش كند كه وزير نگذاشت. خاركن لباسهاي قرضي را پس داد به صاحبش و رفت به خانه. آنجا شروع كرد زاري به درگاه خدا. هر روز صبح و عصر ميرفت جلو قصر پادشاه. روز سوم كه رفت جلو قصر، ديد هياهويي بلند شده. پرسيد كه چه خبر شده؟ گفتند كه دختر پادشاه مرده. خاركن تا اين خبر را شنيد، ماتم گرفت و رفت به گورستان و كنار قبر دختر چاهي كند و از آنجا نقبي زد به قبر دختره. دختره را كه دفن كردند، او رفت به چاه و با خودش گفت: «پدرت كه زندهات را به من نداد، حالا من مردهات را ميبرم.»
احتمالاً بپسندید: اشکال تصویر خانواده در صحنه برفی جنگلی چیست | پیدا کردن اشکال سخت است!
احتمالا بپسندید: حکایت راز ازدواج پادشاه و دختر چوپان | داستان پادشاهی که عاشق دختر چوپان می شود!
دختره را از قبر آورد بيرون و به خانه برد. بعد برگشت و نقب را پر كرد. خاركن به خانه رفت و به زنش گفت: «يك دست لباس بيار و به تن اين مرده بپوشان.»
زن كفن را بيرون آورد و لباسي به تن دختر كرد و خواباندش تو رختخواب. خاركن به زن گفت: «برو شام بيار كه بعد از سه روز ميخواهم غذايي بخورم.»
موقع اذان صبح، دختره يكهو عطسهاي زد و نشست و كنيزش را صدا كرد. خاركن گفت: «بله».
دختره گفت: «آب ميخواهم.»
خاركن رفت و كاسهاي آب آورد. دختر ديد اين كاسه با كاسههاي قصرشان فرق دارد. نگاهي انداخت به دور و برش و ديد كه اتاق هم جاي ديگري است. پرسيد: «من كجا هستم؟ چه شده؟»
خاركن يواش يواش اتفاقي را كه افتاده بود، براي دختر تعريف كرد تا از ترس زهرهاش آب نشود. دختر باورش نشد، خاركن دختره را برد جلو قصر پادشاه و دختر ديد كه بله همه ماتم گرفتهاند. برگشتند به خانهي خاركن و قلم و كاغذ خواست. خاركن رفت و قلم و كاغذ آورد. دختر تمام ماجرا را براي پدرش نوشت و نامه را به خاركن داد تا برساند به دست پدرش. پادشاه تا نامه را خواند، ذوق زده شد و دستور داد كه مجلس عزا را جمع كنند. بعد رو به خاركن كرد و گفت: «اي مرد! برو دخترم را بيار.»
شاید بپسندید: تفاوت های دو تصویر سلف غذاخوری را در 10 ثانیه پیدا کن| بسیاری از افراد موفق نشدند!
خاركن گفت: «اي پادشاه! با من پيمان ببند كه دخترت را به من بدهي. چون خدا دختره را به من داده.»
شاه خندهاش گرفت و با خودش گفت: «هرچه باشد، از مردن دخترم بهتر است.»
قول داد كه دخترش را به او بدهد. خاركن رفت و دختر را آورد. پادشاه دستور داد كه طبيبها را بياورند. طبيبها گفتند: «دختر پادشاه مبتلا به غش هُما بوده كه مثل مردن است. حالا خدا خواسته كه او زنده شود.»
به دستور شاه جشن عروسي راه انداختند و دختر را به خاركن دادند و تو بازار دكاني براي خاركن خريدند تا تجارت كند.
منبع : قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.
احتمالاً بپسندید:حکایت با کم عقل رفیق نشو!
آلزایمر و فعالیت مغز و بازی های فکری
محققان دریافته اند که بخشی از اختلالات مغزی و رشد بیماری هایی همچون فراموش و آلزایمر با کاهش فعالیت های مغزی در ارتباط است. لذا برای جلوگیری و یا احمالا رشد این بیماری ها، باید تحرک مغز را افزایش داد. سوالات ریاضی شبیه سوال هوش ریاضی جاضر می تواند سبب افزایش عملکرد مغز شود. حل صحیح این سوال، نیازمند تمرکز و دقت است. در واقع تنها راه حل پاسخ به این سوالات نیز همین نکته است. بر همین اساس سوالاتی از این دست در کنار ایجاد سرگرمی برای سلامت مغز بسیار مفید هستند.
شاید بپسندید:حکایت جالب کار خوبه خدا درستش کنه سلطان محمود خر کیه!
اهمیت سوالات هوش
این سوالات به شما کمک می کنند که عملکرد مغز شما افزایش پیدا کند. در دنیای کنونی که فعالیت بدنی و مغزی کاهش پیدا کرده است این سوالات هوش می تواند دقت، تمرکز و جزئی نگری شما را افزایش دهد. این مسئله از بیماری های مختلف مغزی نیر الزایمر و … می تواند جلوگیری کند.
شاید بپسندید: آدم واقعی را بین مانکن ها شناسایی کن!
برایتان جالب خواهد بود
حکایت مرد بدبخت و بداقبال | داستان مردی که در بدشانسی مثل او نبود!
شاید بپسندید:آزمون هوش: ارزش عددی کدو تنبل و چوب دارچین را پیدا کنید!