حکایت پادشاه و دختر کشاورز | داستان جالب شرط کشاورز برای ازدواج پادشاه با دخترش!
حکایت پادشاه و دختر کشاورز: پادشاهی بود که به شکار علاقه داشت. او یک روز توشه ی چندین روز را برداشت و به همراه وزیران و مآمورانش به شکارگاه رفت. وقتی به شکارگاه رسید آهوی بسیار زیبایی را دید که برای خودش گردش می کرد و از علف های تازه، می چرید.پادشاه که از آهو خیلی خوشش آمده بود، اسب را به همراه اطرافیانش، به طرف آهو راند.
شاید بپسندید: تست هوش: زن جادوگر را بین شاهدخت ها پیدا کن!
حکایت پادشاه و دختر کشاورز
آهو با شنیدن صدای پای اسب ها، پا به فرار گذاشت. هی آهو برو، این ها برو.آهو برو این ها برو. ]و که خیلی ترسیده بود، یک نفس می دوید و خستگی نمی شناخت. ولی اسب های اطرافیان پادشاه یکی یکی نفس کم آوردند و از دنبال کرده آهو باز ماندند. اما پادشاه دل از آهو نمی کند و دست از تعقیبش برنمی داشت.
آهو همانطور که فرار می کرد، وارد جنگل شد و پادشاه او را گم کرد. پادشاه تا به خودش آمد، دید که ازشگارگاه و اطرافیانش دور افتاده و در جنگل تاریک گم شده و تک و تنها مانده است.پادشاه کورمال کورمال در تاریکی جنگل راه اوفتاد بلکه کسی را پیدا کند و از او راه خروج از جنگل را بپرسد. رفت و رفت و موقع صبح به کنار چشمه ای رسید کنار چشمه دختری را دید به مثال ماه که پادشاه تابحال در هفت اقلیم لنگه اش را ندیده بود.پادشاه که با دیدن دختر، گم شدنش را فراموش کرده بود، پیش دختر رفت و گفت:
مرا برای خواستگاری، پیش پدر و مادت ببر!
احتمالا بپسندید: حکایت ضرب المثل اهل بخیه هست!
شاه از دختر خواستگاری کرد
دختر، پادشاه را، پیش پدر و مادرش برد و او دختر را از آنها خواستگاری کرد. پدر دختر که مرد کشاورزی یود، وقتی حرف های او را شنید، پرسید:« کی هستی و چکاره هستی و اینجا چه می کنی؟»پادشاه اشاره به تاج سرش کرد و گفت:« مگر این تاج را روی سرم نمی بینی؟من پادشاه این اقلیم هستم و برای شکار آمده بودم و راه را گم کرد م و دختر شما را کنار چشمه دیدم.مرد کشاورز گفت:« شغل من کشاورزی است و دخترم و زنم قالی باف هستند.
هرکس اینجا شغلی دارد. من از شما نپرسیدم کی هستی، پرسیدم چه کاره هستی؟حالا به من بگو تو چه کاری برای گذاران زندگی،بلد هستی؟»پادشاه گفت:« اصلا نیازی به کار کردن ندارم. چون همه برای من کار می کنند و من فقط به دیگران امر و نهی می کنم.»
شرط کشاورز
مرد کشاورز گفت:« امر و نهی کردن دیگران، کار برای آدم نمی شود.من دخترم را به کسی می دهم که یک شغل بلد باشد. هر وقت کار مناسبی یتد گرفتی، دو بارهدبه خواستگاری دخترم بیا و گرنه دیگر هیچ وقت این طرف ها آفتابی نشو!»
پادشاه که دید تیرش بدجوری به سنگ خورده است، به مرد کشاورز گفت:« پس، راه را برای من نشان بدهید که از این جنگل بیرون بروم.»
کشاورز او را تا خارج شدن از جنگل همراهی کرد و به خانه داش برگشت.پادشاه هم پس از یک روز راه رفتن، همینکه خسته و کوفته به قصرش رسید، وزیرانش را پیش خود فرا خواند و گفت:« همین الان برای من یک کاری یاد بدهید.»
شاه کار یاد می گیرد
آنها گفتند:« قبله ی عالم! هنوز خستگی راه از تن بدر نکرده می خواهید کار یاد بگیرید. مگر نمی دانید کار کردن برای دیگران است و شما فقط باید دستور بدهید. چه کاری بهتر از این؟»
پادشاه گفت:« همه ی حرف های شما درست. ولی مرد کشاورز به شرطی حاضر است دخترش را به من بدهد که من کاری یادگرفته باشم.»
وزیر ها گفتند:« کشاورز کیه؟»
پادشاه ماجرای مرد کشاورز و شرط او را برای آنها تعریف کرد. وزیران وقتی حرف او را شنیدند، گفتند:« مرد کشاورز خیلی بیجا گفته و از روی نادانی شرط گذاشته! به ما نشانی خانه ی او را بدهید، همین الان برویم و دار و ندارش را بار الاغ بکنیم و به حضور مبارک بیاریم.»
پادشاه گفت:« نه! نباید ناراحتی آنها را فراهم کنیم. شما برای من کاری یاد بدهید. بهتر است بجای قشون کشی، شرط آنها رابجا بیاورم، بعد به خواستگاری بروم.»
وزیران وقتی اصرار پادشاه دیدند، به مشورت نشستند و تصمیم گرفتند کاری به پادشاه یاد بدهند که کسی از آن بویی نبرد. پس با چانه زنی زیاد به این نتیجه رسیدند که به او درخفا قالی بافی یاد بدهند.
بیشتر بخوانید: تست قدرت بینایی: دزد اسب کجا قایم شده!؟
شاه قالی بافی می کند
پس یک استاد قالی باف به قصر اوردند و از او خواستند بدون اینکه کسی متوجه بشود، هر روز به قصر بیاید و به پادشاه خیلی زود قالی بافی یاد بدهد.از فردای آن روز، دارقالی در یکی از اتاق های قصر برپا کردند و پادشاه برای بئدست آوردن دختر با علاقه و پشتکار شروع به آموختن قالی بافی کرد و خیلی زود تمام فوت و فن آن را یاد گرفت و خودش به تنهایی شروع به بافتن یک قالیچه کرد و خیلی زود آن را بافت و تمام کرد.
استاد قالی باف وقتی قالیچه ی پادشاه را دید، گفت:« ای قبله ی عالم! شما اکنون دیگر تمام فوت و فن قالی بافی را بلد هستید و از این به بعد می توانید، بدون کمک دیگران، می توانید به تنهایی قالی بافی کنید.»
پادشاه که خیلی خوشحال شده بود، هدیه ای گراتبها به استاد قالی باف داد و او را از قصر مرخص کرد و خودش هم قالیچه اش را برداشت و سوار اسب شد و برای خواستگاری دختر، به طرف خانه ی مرد کشاورز شروع به تاختن کرد.
وقتی به خانه ی مرد کشاورز رسید، قالیچه ی زیبا را جلوی او پهن کرد. مرد کشاورز گفت:« این دیگر چیست؟»
پادشاه گفت:« این یک قالیچه است که با دست های خودم بافتم. حالا دیگر من یک قالی باف ماهر هستم و آمدم از دخترت خواستگاری کنم.»
مرد کشاورز دستی به قالیچه کشید و انصافا خوب و تمیز و زیبا بافته شده بود. او گفت:« حالا که کاری یاد گرفته ای، می توانی با دختر من وصلت کنی.»
شاید بپسندید: آیا همونطور که رئیس میگه دختر خانمه دیر اومده سر کار!؟
ازدواج شاه با دختر کشاورز
به دستور پادشاه، هفت شبانه روز جشن و پای کوبی به راه انداختند و دختر را به قصر آوردند و به عقد پادشاه در آوردند.دختر، چند روزی که در قصر زندگی کرد، متوجه شد که چه بریز و بپاشی براه است. بیش از نیازمی پختند، بیش از نیاز می خوردند. بیش از نیاز می دوختند و هر لباس را فقط چند ساعتی می پوشیدند.کم کار می کردند و بیشتر به استراحت می پرداختند.
دختر کشاورز که حالا زن پادشاه بود از وضع بریز و بپاش و مفت خوری درباریان به تنگ و آمد و پیش پادشاه زیان به گلایه باز کرد و گفت:« ای قبله ی عالم! درباریان جز خوردن و خوابیدن و پوشیدن کار دیگری ندارند؟ در حالیکه مردم برای بدست آوردن یک تکه نان یک روز تمام کار می کنند و زحمت می کشند، اطرافیان تو بدون اینکه دست به سیاه وسفید بزنند، خوب می خرند و خوب می پوشند و خوب هم استراحت می کنند.»
پادشاه وقتی حرف های دختر کشاورز را شنید، گفت:« این وزیر ها همچین بیکار هم نیستند. آنها در گرما و سرما و با سختی زیاد، به چهار گوشه ی این مملکت سر می زنند خبرهای آن را به من می رسانند. به گفته ی آنها مردم ما در ناز و نعمت زندگی می کنند و هیچ کس محتاج نان شبش نیست.»
زن پادشاه گفت:« بهتر نیست یک بار هم شده رنج سفر را به جان بخری و به چهار گوشه ی مملکت سر بزنی؟ فکر نکردی وزیرانت برای دلخوشی شما هم که شده خبر دروغ می آورند؟ بیشتر مردم به نان شبشان محتاج هستند و زندگی نامناسبی دارند.اگر حرفم را باور ندارید بروید و از نزدیک با چشم خودتان ببینید.»
پادشاه برای بازرسی از قصر خارج می شود
پادشاه دید که زنش راست می گوید. پس لباس مندرس و پاره پوره به تن کرد و چوب دستی چوپانی به دوش انداخت و دور از چشم درباریان برای سرکشی از مملکت، از قصر بیرون رفت. رفت و رفت تا اینکه به یک کاروانسرا رسید و تصمیم گرفت در آنجا کمی به استراحت بپردازد. هنوز سرش به بالش نرسیده بود که از بیرون سر و صدایی شنید. از اتاق بیرون آمد و دید که مامورانش دارند عده ای را شلاق می زنند و عده ای هم ایستاده اند به تماشا. رفت و از یک نفر پرسید:« این ها را چرا شلاق می زنند؟جرمشان چیست؟»
مرد گفت:« این ها مردم فقیری هستند و نمی توانند به ماموران باج بدهند. به همین دلیل آنها را شلاق می زنند.»
پادشاه وقتی حرف های او را شنید، طرف مامورها دوید و شلاق یکی از آنها را از دستش گرفت و به طرفی انداخت.ماموران خشمگین به طرف پادشاه حمله کردند و تا می توانست کتکش زدند. پادشاه از شدت کتک آنها بی هوش شد و روی زمین افتاد.وقتی به هوش آمد، دید ماموران هنوز بالای سرش ایستاده اند. پس رو به آنها گفت:« شما می دونید چه کسی را کتک زده اید؟ به شما نشان می دهم که با کی طرف هستید.»
بزرگ ماموران گفت:« فکر می کردیم با کتکی که خورده ای، عقلت سر جایش آمده است. ولی معلوم می شود که دست بشو نیستی و باز هم دلت کتک بمی خواهد؟»
پدشاه که ترسید دوباره زیر مشت و گلد آنها برود، گفت:« من پادشاه این اقلیم هستم و اگر دست از سرم بر ندارید، به زندان می اندازم.»
شاه به زندان می افتد
ماموران به حرف او خندیدند و او را کشان کشان بردند و به زندان انداختند.فردا صبح زود برای بردن بیگاری، زندانیان را بیدار کردند و هرکس را که کاری بلد بود، به همان کار بردند. از پادشاه هم پرسیدند؛ چه کاری بلد هستی؟ پادشاه هم گفت؛ من قالی بافم. مامورزندان گفت:« اگر دروغ گفته باشی، فردا جایت سرکوه و سنگ شکنی است.»
بعد دستور داد دار قالی برای او در زندان بر پا کنند. دار قالی برپا کردند و بزرگ مامور زندان پادشاه را پشت دار قالی نشاند و گفت:« اگر تونستی قالی خوب ببافی که هیچ! وگرنه می دهم با همین دار قالی دارت بزنند!»
پادشاه ترس از جانش، پشت دارقالی نشست و در مدت کمی قالی بسیار زیبا و ظریف بافت و دست مامور بزرگ زندان داد. زنانبان قالی برد براب فروش به بازار برد. ولی از بس این قالی زیبا و ظریف بود، هیچ خریداری نتوانست برای آن قیمت مناسبی بگذارد و آن را بخرد. آخر سر یکی از خریداران گفت:« تنها راه فروختن این قالی بردن به شهر است. شاید آنجا تاجری بتواند قالی رابخرد.»
بزرگ زندانبان قالی را بار اسب کرد و به شهر رفت. در شهر هم هیچ تاجری توان خرید آن را نداشت. پس یکی از آنها گفت:« تنها راه فروختن این قالی، بردن به قصر پادشاه است. جز او هیچ کس نمی تواند آن را بخرد.»
بزرگ زندان دوباره قالی را بار اسب کرد و به طرف قصر تاخت. وقتی قالی را وزیر خزینه دید، ان را به قیمت خوبی خرید و چون این قالی بسیار زیبا و ظریف بود، آن را به زن پادشاه هدیه داد. زن پادشاه وقتی قالی را دید، فهمید که پادشاه به مشکلی برخورده و این قالی را بافته است و چون مدتی از پادشاه بی خبر بود، دستور داد فروشنده ی قالی را به قصر بیاورند.ماموران رفتند و با مامور بزرگ زندان برگشتند. زن پادشاه از او پرسید:« این قالی را چه کسی بافته است؟»
بزرگ زندان گفت:« یک زندانی خلافکار و دروغگو!»
زن پادشاه دوباره گفت:«جرمش چیه و دروغش چی بود؟»
مامور بزرگ زندان گفت« یک روز در حال تنبیه کردن چند خلافکر بودیم که او وارد معرکه شد و شلاق را از دست ماموری گرفت و بعد ک دید مجازات سنگینی در انتظارش است، ادعای پادشاه بودن کرد و خواست ما را بترساند.»
زن پادشاه گفت:« حالا جای آن مرد را می دانی؟»
مرد گفت:« باه. الان توی زندان است.»
زن گفت:« همین الان مرا پیش او ببر!»
مرد قبول کرد. زن به وزیران امر کرد؛ توش را بر دارند و ب مرا او و مرد زندان بان بیایند.
پادشاه از زندان ازاد می شود
آنها بعد از یک روز و نیم اسب تاختند ب زندانی که پادشاه حبس بود، رسیدند. زندان بان زن پادشاه را پیش پادشاه برد و گفت:« این همان بافنده ی خلافکار است.»
پادشاه پشت دارقالی نشسته و درحال بافتن قالی بود.
زن پادشاه، به زندانبان،گفت:« این مرد درست می گوید، او پادشاه مملکت است. و حالا چون تو باعث پیدا شدن او شده اید، از قبله ی عالم می خواهم از خون تو بگذرد»
پادشاه دست از بافتن قالی برداشت و رو به زنش گفت:« پدرت باعث شد من به اهمیت کار پی ببرم و تو هم باعث شدی من از گوشه کنار و وضع مردم با خبر شوم.»
پادشاه به همراه زن و همراهانش به قصر برگشت و دستور داد همه ی درباریان هم، مثل مردم عادی، یک کار آبرومند یاد بگیرند و هیچ ماموری حق گرفتن باج از مردم را ندارد.
پس از آن او سال های سال با عدل و انصاف پادشاهی کرد و هیچوقت حق را نا حق نکرد
شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.
تمرکز و عدم تمرکز چیست؟
تمرکز، توانایی ایجاد دقت بر روی یک کار بدون تأثیر محرک های داخلی و خارجی است. به طور خلاصه، تمرکز به معنای کنترل ذهن است. تمرکز به عنوان یکی از پیش نیازهای موفقیت پذیرفته شده است. اما عدم تمرکز به معنای کنترل ذهن توسط محرک های درونی و بیرونی است. به این ترتیب عدم تمرکز و کمبود آن، امکان یادگیری و کار با کیفیت را با خلل ایجاد می کند.
شاید بپسندید:اگر با جابجایی 1 چوب کبریت عبارت ریاضی را اصلاح کنی نابغه ای!
آلزایمر و فعالیت مغز و بازی های فکری
محققان دریافته اند که بخشی از اختلالات مغزی و رشد بیماری هایی همچون فراموش و آلزایمر با کاهش فعالیت های مغزی در ارتباط است. لذا برای جلوگیری و یا احمالا رشد این بیماری ها، باید تحرک مغز را افزایش داد. سوالات ریاضی شبیه سوال هوش ریاضی جاضر می تواند سبب افزایش عملکرد مغز شود. حل صحیح این سوال، نیازمند تمرکز و دقت است. در واقع تنها راه حل پاسخ به این سوالات نیز همین نکته است. بر همین اساس سوالاتی از این دست در کنار ایجاد سرگرمی برای سلامت مغز بسیار مفید هستند.
شاید بپسندید:فقط باهوشا در نگاه اول متوجه اشتباه تصویر میشن | خیلی ها موفق نشدند!
اهمیت سوالات هوش
این سوالات به شما کمک می کنند که عملکرد مغز شما افزایش پیدا کند. در دنیای کنونی که فعالیت بدنی و مغزی کاهش پیدا کرده است این سوالات هوش می تواند دقت، تمرکز و جزئی نگری شما را افزایش دهد. این مسئله از بیماری های مختلف مغزی نیر الزایمر و … می تواند جلوگیری کند.
شاید بپسندید: بگو اول چی دیدی تا بگم متوجه شوید که آدم متعهد و مسئولیت پذیری یا خیر!؟
برایتان جالب خواهد بود