حکایت ابراهیم گاوچران و همسرانش | داستان حاکمی که عاشق زیبایی همسر ابراهیم گاوچران شد!
حکایت ابراهیم گاوچران و همسرانش: پيرمردي بود كه پسري داشت به اسم ابراهيم و با اين پسر كنار رودخانه زندگي ميكرد. روزي سيل آمد و كلبهي آنها را خراب كرد. ابراهيم به رودخانه زد و شنا كرد و توانست خود را نجات بدهد.
شاید بپسندید:حکایت جالب شاهزاده و دختر ابراهیم کش از داستان های کهن فارسی+ بخش پایانی
حکایت ابراهیم گاوچران و همسرانش
دل از ديار خود كند و رفت پي سرنوشتش. گشت و گشت تا عاقبت گاوچران مرد ثروتمندي شد. روزي مردي گوسالهاي به او داد. ابراهيم گوساله را گرفت و شب تو خواب ديد كه يك ماه از پيشاني او، يك ستاره از يك طرف و يك ستاره از طرف ديگر صورت او طلوع كرده است. سه شب اين خواب را ديد.
ابراهيم كه سر از اين خواب درنميآورد، به خانهي قاضي رفت. گوساله را به او داد تا قاضي خوابش را تعبير كند. قاضي گفت: «معلوم نيست خواب تو كجا اتفاق ميافتد.»
ابراهيم رفت و رفت تا رسيد به شهري. يك روز گوشهاي دو تا اسب ديد. ابراهيم تصميم گرفت كه شب را همان جا بماند. يكهو صدايي شنيد كه ميگفت: «ابراهيم بگير.» ابراهيم بلند شد و هرچه اسباب از آن طرف ديوار ميدادند، ميگرفت و روي اسبها ميگذاشت. صدا گفت: «دست مرا بگير تا بالا بيايم.» ابراهيم دست صاحب صدا را گرفت و تا بالا آمد، چشم او افتاد به دختر خيلي خوشگلي. دختر گفت: «ابراهيم! سوار اسبت شو تا برويم.»
سوار شدند و چند ساعتي رفتند. وقتي هوا روشن شد، تا چشم دختر به ابراهيم افتاد، گفت: «تو ديگر كي هستي؟»
ابراهيم گفت: «من ابراهيم هستم.»
دختر گفت: «من با پسرعمويم قرار گذاشته بوديم كه با هم فرار كنيم. چون ما هم ديگر را دوست داشتيم، ولي پدر و مادرمان نميگذاشتند با هم عروسي كنيم. خوب، لابد من قسمت تو بودهام.»
رفتند و رفتند تا رسيدند به رودخانهاي. دختر كه ديد سر ابراهيم كثيف است، به او گفت كه خم شود تا تو آب رودخانه سرش را بشويد. ابراهيم خم شد و يكهو در آب رودخانه يك دانه جواهر پيدا كرد و آن را پنهان از دختر تو جيبش گذاشت. دختر مقداري پول به ابراهيم داد تا برود شهر و خانهاي بخرد. ابراهيم رفت و خانهي تاجري را خريد و با دختر مشغول زندگي شدند.
روزي دختر ابراهيم را فرستاد تا شاه و وزير را براي شام دعوت كند. ابراهيم رفت به دربار و آنها را دعوت كرد. شاه و وزير كه آمدند و سر سفره مشغول خوردن شدند، يكهو چشم وزير از گوشهي پرده به صورت دختر افتاد و ديگر نتوانست غذا بخورد. وقتي بيرون آمدند، پادشاه پرسيد: «چرا غذا نخوردي؟»
وزير گفت: «پشت پرده دختر خيلي خوشگلي ديدم. هرجور شده، بايد اين دختر را به حرمسراي خودتان بياوريد.»
صبح آن شب، نامهاي به ابراهيم نوشتند كه بايد چهل بشقاب جواهر آماده كني. ده روز هم بيشتر وقت نداري. ابراهيم رفت به طرف رودخانهاي كه آن روز يك دانه جواهر توش پيدا كرده بود. اما هرچه تو آب را گشت، چيزي پيدا نكرد. تصميم گرفت برود و سرچشمهي آب را پيدا كند. رفت و رفت تا رسيد به باغ بزرگي. ديد زير باغ جواهر زيادي ريخته است.
رفت توي باغ و ديد دختري را سر بريدهاند و روي تنهي درختي گذاشتهاند، هر قطرهي خون دختر كه به آب ميچكد، بدل ميشود به جواهر. ابراهيم خود را پنهان كرد تا سر از ماجرا دربياورد. كمي كه گذشت، ديوي آمد و از شكاف تنهي درخت شيشهي روغني بيرون آورد و به گردن دختر روغن ماليد و سرش را چسباند و دختر را زنده كرد. همين كه زنده شد، ديو از دختر پرسيد: «زن من ميشوي؟»
دختر گفت: «نه.»
شاید بپسندید: تست قدرت دید: چند دختر در تصویر وجود دارد!؟
ديو عصباني شد و سر دختر را بريد و رفت. همين كه ديو از نظر ناپديد شد، ابراهيم رفت و شيشهي روغن را برداشت و سر دختر را دوباره چسباند. وقتي دختر زنده شد، از دختر پرسيد كه تو كي هستي و اين ديو از تو چي ميخواهد. دختر گفت: «من پريزادم و اين ديو عاشقم شده. ميگويد يا بايد زن من بشوي يا سرت را ميبرم.» به او گفت كه وقتي ديو آمد، با او بازي كند و جاي شيشهي عمر ديو را بپرسد. اين بار كه ديو آمد، دختر به او وعدهي عروسي داد و از او محل شيشهي عمرش را پرسيد.
ديو بار اول او را گول زد و نشاني عوضي داد، ولي بار دوم استخري را به او نشان داد و گفت: «ته اين استخر دريچهاي است كه روي آن سنگ بزرگي گذاشتهاند. سنگ را كه بردارند، راهرو تاريكي پيدا ميشود. پس از چند قدم محل روشني ديده ميشود كه آن جا چشمهاي از زمين ميجوشد. هر روز سه تا آهو ميآيند سرِ چشمه. شيشهي عمر من بسته شده به پاي آهوي سوم است كه كمي ميلنگد.»
ديو كه رفت، ابراهيم محل شيشهي عمر ديو را از دختر پرسيد و تا دختر نشانيها را داد، رفت زير استخر و از دريچه گذشت و كنار چشمه منتظر ماند. آهوها كه آمدند، شيشه را از پاي آهوي سوم باز كرد و آن را به دست آورد و برگشت پيش دختر. در همين موقع ديو سر رسيد. ابراهيم او را مجبور كرد كه آنها را به شهر خودشان برساند.
احتمالا بپسندید: افسانه گنج گمشده | قصه جوانی که در خواب نشانی گنجی را به او میگویند و او به دنبال گنج به راه میافتد!
وقتي به شهر رسيدند. شيشهي عمر ديو را به زمين زد. ديو دود شد و به هوا رفت. ابراهيم زن را به خانه برد و با او عروسي كرد. بعد فرماني را كه قبلاً شاه به او داده بود، به زن گفت. زن تشت آبي جلو خودش گذاشت و دعايي خواند و سر انگشت خودش را با تيغ بريد و در آب گذاشت. جواهرات زيادي در تشت درست شد. ابراهيم آنها را براي پادشاه فرستاد و دوباره او و وزير را براي شام دعوت كرد.
موقع خوردن شام باز چشم وزير به اين يكي دختر افتاد و نتوانست غذا بخورد. وقتي بيرون آمدند، وزير گفت: «زن دوم ابراهيم از اولي قشنگتر است. پادشاه و وزير دوباره نقشه كشيدند كه ابراهيم را از بين ببرند.»
شب خوابيدند و صبح كه آفتاب زد و هوا روشن شد، نامهاي به ابراهيم نوشتند كه بايد بروي و گل قهقهه را بياوري. ابراهيم با زن دومش كه پريزاد بود، مشورت كرد. زن نامهاي نوشت و به ابراهيم گفت: «اين را ببر به فلان چشمه. دستي از آب بيرون ميآيد. نامه را به او بده. بعد از چند لحظه صندوقي پيدا ميشود. آن را بردار و بيار.»
ابراهيم رفت و طبق گفتهي زن صندوق را آورد. زن تا سر صندوق را باز كرد، دختر خيلي خوشگلي را ديد با گل قهقهه و يك دست لباس شاهانه. ابراهيم گل و لباس را براي شاه فرستاد و آنها را براي شام دعوت كرد. بعد با اين دختر هم عروسي كرد و به حجله رفت. شاه و وزير براي شام آمدند و اين بار هم وزير موقع غذا خوردن چشمش افتاد به زن سوم ابراهيم. به قصر كه برگشتند، وزير اين بار هم پادشاه را وادار كرد كه ابراهيم را از سر راه بردارد.
صبح نامهاي نوشتند به ابراهيم كه بايد به آن دنيا بروي و مُهر پدران ما را بياوري. ابراهيم نامه را به زن اولش نشان داد. اما از دست او كاري برنميآمد، به زن دوم داد و با راهنمايي زن پريزاد، ابراهيم چهل روز مهلت خواست و گفت كه هيزم فراواني تهيه كنند. پس از سه روز ابراهيم رو پشتهي هيزم رفت و قاليچهاي پهن كرد و نشست. هيزمها را كه آتش زدند، چهار پريزاد آمدند و ابراهيم را با قاليچه بردند.
احتمالاً بپسندید:زن پنهان یا ملکه گوزن ها در کجای تصویر پنهان شده است | خیلی ها موفق نشدند!
ابراهيم رفت و تا چهل روز تو خانهاش مشغول عيش و نوش بود. شب چهلم، دختري پريزاد ابراهيم را برد و زير خاكسترها گذاشت و نامهاي را كه از خط پدر وزير و پدر پادشاه تقليد شده بود و مُهر آنها زير نامه بود، به دست ابراهيم داد. صبح وقتي مردم جمع شدند، ابراهيم از زير خاكسترها بيرون آمد و نامه را به دست پادشاه داد. پادشاه و وزير وقتي نامه را ديدند، خواستند كه خودشان هم به آن دنيا پيش پدرانشان بروند و برگردند. اين بود كه پادشاه به مردم گفت تا ما ميرويم و برميگرديم، ابراهيم پادشاه است.
هيزم زيادي جمع كردند. وزير و پادشاه رفتند و رو هيزمها نشستند. هيزمها را كه آتش زدند، آنها سوختند و ديگر بازنگشتند.
منبع: قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول
شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.
شاید بپسندید:تست هوش: نبوغ ریاضیاتی خودت را با حل معادله تصویری اثبات کن!
دلایل عدم تمرکز چیست؟
می تواند علل روانی، محیطی و فیزیولوژیکی داشته باشد. نکته مهم این است که سعی کنیم اثرات این علل را به حداقل برسانیم. اعتیاد به فناوری نیز یکی از عواملی است که اخیراً باعث عدم تمرکز می شود.
شاید بپسندید: اگه گربه ای که داره نگات می کنه رو پیدا کنی، چشات مثل شاهینه!
تمرکز و عدم تمرکز چیست؟
تمرکز، توانایی ایجاد دقت بر روی یک کار بدون تأثیر محرک های داخلی و خارجی است. به طور خلاصه، تمرکز به معنای کنترل ذهن است. تمرکز به عنوان یکی از پیش نیازهای موفقیت پذیرفته شده است. اما عدم تمرکز به معنای کنترل ذهن توسط محرک های درونی و بیرونی است. به این ترتیب عدم تمرکز و کمبود آن، امکان یادگیری و کار با کیفیت را با خلل ایجاد می کند.
بیشتر بخوانید: تست هوش: اگر 653=8، 724=5 و 823=7 باشد 999=؟ چند می شود؟
تمرکز و عدم تمرکز چیست؟
تمرکز، توانایی ایجاد دقت بر روی یک کار بدون تأثیر محرک های داخلی و خارجی است. به طور خلاصه، تمرکز به معنای کنترل ذهن است. تمرکز به عنوان یکی از پیش نیازهای موفقیت پذیرفته شده است. اما عدم تمرکز به معنای کنترل ذهن توسط محرک های درونی و بیرونی است. به این ترتیب عدم تمرکز و کمبود آن، امکان یادگیری و کار با کیفیت را با خلل ایجاد می کند.
شاید بپسندید:مردی که تلاش می کنه خودش رو یه زن جا بزنه رو شناسایی کن!
آلزایمر و فعالیت مغز و بازی های فکری
محققان دریافته اند که بخشی از اختلالات مغزی و رشد بیماری هایی همچون فراموش و آلزایمر با کاهش فعالیت های مغزی در ارتباط است. لذا برای جلوگیری و یا احمالا رشد این بیماری ها، باید تحرک مغز را افزایش داد. سوالات ریاضی شبیه سوال هوش ریاضی جاضر می تواند سبب افزایش عملکرد مغز شود. حل صحیح این سوال، نیازمند تمرکز و دقت است. در واقع تنها راه حل پاسخ به این سوالات نیز همین نکته است. بر همین اساس سوالاتی از این دست در کنار ایجاد سرگرمی برای سلامت مغز بسیار مفید هستند.
بیشتر بخوانید: حکایت طنز کار از محکم کاری عیب نمی کند | داستان مردی که پاهای همسرش را می بست تا بیرون نرود!
اهمیت سوالات هوش
این سوالات به شما کمک می کنند که عملکرد مغز شما افزایش پیدا کند. در دنیای کنونی که فعالیت بدنی و مغزی کاهش پیدا کرده است این سوالات هوش می تواند دقت، تمرکز و جزئی نگری شما را افزایش دهد. این مسئله از بیماری های مختلف مغزی نیر الزایمر و … می تواند جلوگیری کند.
شاید بپسندید:داستان زن زیبای جوحی و قاضی هوس باز | داستان قاضی هوس بازی که در صندوق زن جوحی گرفتار شد!
برایتان جالب خواهد بود
شاید بپسندید: چشات تیز باشه تفاوت های دو تصویر نینجای ژاپنی را پیدا می کنی!