;
تفریح و سرگرمی

حکایتی جالب از کتاب کلیله و دمنه: حکایت مردم هیزم شکن و چاه آب!

کَلیله و دِمنه کتابی است از اصل هندی که در دوران ساسانی به زبان پارسی میانه ترجمه شد. کلیله و دمنه کتابی پندآمیز است که در آن حکایت‌های گوناگون (بیشتر از زبان حیوانات) نقل شده‌است.اصل داستان‌های آن در هند و در حدود سال‌های ۱۰۰ تا ۵۰۰ پیش از میلاد به وقوع می‌پیوندند. چشمک امروز با شماست و داستانی از این کتاب، تحت عنوان حکایت هیزم شکن و چاه آب.

بیشتر بخوانید: حکایت بهلول و مرد غریب

حکایت هیزم شکن و چاه آب

مرد هیزم شکنی هر روز صبح زود به جنکل می رفت. هیزم جمع می کرد و آنها را برای فروش به شهر می برد. از این طریق امرار معاش می کرد و راضی به نظر می رسید. وی تنها زندگی می کرد و همین درآمدا ندک هم برایش کافی بود. روزی از روزها که به جنگل رفته بود، زود از هر زمان دیگری مقدار هیزمی که جمع می کرد را جمع آوری کرده بود. لذا آماده شد که هیزم ها را به دوش بگیرد و به سوی شهر حرکت کند.

در همین حین متوجه سایه ای شد. در ابتدا سايه مبهمي بود که به سرعت تکان مي خورد . دقت کرد شايد بفهمد سايه چيست . سايه به او نزدیک می شد و کم کم مرد متوجه شد که چه چیزی به سوی او در حال حرکت است. شتری رم کرده با سرعت به سوی او در حال حرکت بود.

هیزم شکن به شدت ترسید، چون ممکن بود زیر دست و پای شتر تلف شود. نمی دانشت دقیقا چه کند.لذا با هیزم ها پا به فرار گذاشت. هيزمها بر روی پشتش سنگينی می کردند، لذا او آنان را به زمین انداخت. هیزم شکن با سرعن می دوید و شتر نیز از پشت او در حال دویدن بود.

در حین فرار هیزم شکن متوجه چاهی شد که هر روز از کنارش می گذشت. فکري به ذهنش رسيد . بايد داخل چاه مي رفت . بله ! تنها راه نجاتش همين بود . او شاید بعدا می توانست از چاه بیرون بیاید و پی کار خود برود. لذا به سمت چاه نزدیک شد و دو شاخه گیاه را که از دهانه چاه روييده بود ، گرفت و آويزان شد . بين زمين و هوا معلق بود و دستهايش شاخه ها را محکم چسبيده بود . شاخه ها تنها وسيله پيوند او بین مرگ و زندگی بودند .

چند دقیقه ای گذشت . صدای پای شتر را شنيد که داشت در اطراف چاه پرسه می زد. او ديگر بيشتر از اين نمي توانست آويزان بماند. بايد پاهايش را به جايي محکم می کرد . به اين طرف و آن طرف تکان خورد ، شايد بتواند ديواره چاه را پيدا کند . يک دفعه پاهايش به جايي محکم شد . همان جا پاهايش را نگه داشت . نفسي به آرامی کشيد و با خود گفت : خيالم راحت شد. همه جا که آرام شد و شتر رفت، من هم بیرون می روم.

هیزم شکن درون چاه آب

به پايين نگاه کرد. می خواست بفهمد پاهايش را کجا گذاشته است. چاه تاريک بود و چيزی نمی ديد . کم کم چشم هايش به تاريکي عادت کرد. پاهايش را ديد کهبر  روی سر چهار مار قرار داده است. کافي بود پايش را برای لحظه ايی از روی مارها بردارد تا آنها او را مثل يک تکه چوب، خشک و سياه و پر از سم کنند. از ترس و وحشت نزديک بود تعادلش را از دست بدهد. دست هايش می لرزيد. به ته چاه نگاه کرد.

ترسش بیشتر شد، چون در پایین چاه دو چشم بزرگ را دید که او را زیر نظر داشت. حالا  او بايد چه مي کرد ؟ عقلش به جایی نمی رسيد. او فقط خدا را شکر می کرد که شاخه ها سفت و محکم هستند.اما دید که شاخه ها را دو موش صجرایی در حال جویدن هستند. اوضاع و احوال داشت بدتر و بدتر می شد . می خواست موشها را فراري دهد . اما فايده نداشت . موش ها  مشغول جويدن شاخه ها بودند. هیزم شکن ناامید و مرگ را در يک قدمی خود احساس کرد .

او خسته شده بود و دستهايش می لرزيد. نمی توانست زمان بیشتری از شاخه ها آويزان بماند. بايد راه چاره پيدا می کرد. هر لحظه امکان داشت دست هايش شل شده و يا موشها شاخه ها را ببرند و او به ته چاه بيفتد. پاهايش همچنان روی سر مارها بود و او  نمی توانست کوچکترين تکاني بخورد.

به بالا نگاه کرد، کماکان  موشها مشغول جویدن شاخه ها بودند. باز تلاش کردی چیزی به سوی آنان پرتاب کند، فکر کرد از اطراف چیزی برداردی و به سوی آنان پرتاب کند. دستش به چيزي خورد . نگاه کرد ، دید کندوی عسلی است . اما چرا تا به حال متوجه آن نشده بود ؟ احساس گرسنگی کرد، گفت بهتر است ابتدا برای رفع گرسنگی کمی عسل بخورد. انگشت را در میان عسل فرو برود و در دهان گذاشت.بسیار شیرین و خوشمزه بود. لذا تصمیم گرفت بیشتر بخورد. شیرینی عسل آنقدر زیاد بود که او فراموش کرد در کجاست؟ و در چه وضعيتي قرار دارد .

به تنها چيزي که فکر مي کرد اين بود که عسل ها را انگشت بزند و تا آخر بخورد. نه به فکر موشها و مارها بود و نه به اژدهايي که منتظر بلعيدنش بود، می انديشيد . شيرينی عسل همه چيز را از يادش بود.

عاقبت غفلت و بی خبری

ناگهان تکاني خورد و کمي پائين رفت . به خودش آمد و کندو و عسل شيرين از يادش رفت . به موشها نگاه کرد . داشتند آخرين بندهاي نازک شاخه ها را پاره مي کردند . ديگر فرصت هيچ کاري نبود . به ياد غفلت خودش افتاد که در اوج گرفتاري و بدبختی ، به خوردن مشغول شده بود. شايد اگر کمي زودتر به فکر مي افتاد ، مي توانست نجات پيدا کند و شايد هم نه . اما به هرحال غفلت او همه چيز را خراب کرد.

شاخه ها کاملا ً پاره شدند . فريادي از ترس کشيد و خودش را بين زمين و آسمان ديد که به سرعت به ته چاه مي رفت . صداي فريادش در دل چاه پيچيد. انگار کسي به او مي گفت :  اين است سزاي کسي که در هنگام خطر ، بی خيال و بی تفاوت باشد و دست روي دست بگذارد . چند لحظه بعد، صداي فرياد او و انعکاسش محو شد و سکوتي عميق چاه را فرا گرفت . مثل اينکه هيچ اتفاقي نيفتاده بود و هرگز کسي از شاخه ها آويزان نشده بود .

مارها که از شر پاهاي او خلاص شده بودند ، دوباره به سوراخهاي خود خزيدند . آن بالا و بيرون از چاه هيچ چيزي نبود . نه موشي و نه شتري . فقط هيزمهاي مرد هيزم شکن بودند که باد آنها را به اين طرف و آن طرف مي برد.

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

دیگر داستانها:

حکایت دزد پررو و درخت خرما

داستان مرد کفشدوز و سوزن کفاشی

حکایت بهلول و مرد کفشدوز شیاد

داستان ملا نصرالدین و غاز یک پا

حکایت مرد نابینای ثروتمند و بی خیال ترین فرد جهان

بار کج هیچ گاه به مقصد نمی رسد: داستان الاغ سخت کوش  و بز حسود

ملا نصرالدین و دیگی که فرزند به دنیا آورد!

حکایت مرد حکیم و حاکم شهر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

16 + شانزده =

دکمه بازگشت به بالا