حکایت قدیمی آبجی قورباغه | زن ساده دل و ابلهی که با ندانم کاری، شوهرش را تا پای چوبه دار برد!
حکایت قدیمی آبجی قورباغه: در روزگاران گذشته فقیرى بود که از بداقبالى یا شاید هم خوشاقبالى زن سادهلوحى و ابلهى نصیبش شده بود. یک روز مرد مقدارى پشم گوسفند به خانه آورد و به زن داد که آنها را بریسد تا بلکه بشود با فروش نخها کمک خرجى براى دخل همیشه خالى خودشان پیدا کرده باشد.
شاید بپسندید: با پیدا حرف متفاوت تصویر، اثبات کن که قدرت تمرکز و دیدت مثل عقابه!
حکایت قدیمی آبجی قورباغه
زن ابله همین که چشم شوهرش را دور دید پشمها را بغل زد و به آبگیر نزدیک خانهشان برد و خطاب به قورباغههائى که در آب قار و قورشان به هوا بلند بود گفت ‘سلام دختر خالههاى عزیزم. بیائید این پشمها را بگیرید و تا فردا همین دقیقه و ساعت همه را برایم دوک کنید و بریسید’ . و بلافاصله تمام پشمها را در آب ریخت و به خانه برگشت. فرداى آن روز وقتى به سراغ قورباغهها رفت دید آبگیر خشک شده و از قورباغهها هم خبرى نیست. زن به خیال اینکه دخترخاله قورباغهها به او کلک زده و پشمها را برده و فلنگشان را بستهاند ناراحت به خانه آمد و کلنگى برداشت و به قصد خراب کردن لانهى قورباغهها به جان کف خشک آبگیر افتاد. کند و کند تا اینکه خشک طلائى از زیر خاک بیرون افتاد. زن در خیال خودش خطاب به قورباغهها گفت: دیدید که من انتقام خوبى از شما گرفتم. خانهتان را خراب و داغان کردم. الان هم این خشت را با خودم مىبرم تا دیگر هیچگاه نتوانید لانههایتان را دوباره بسازند.
شب وقتى مرد به خانه آمد متوجه خشت طلا در گوشهاى از حیاط شد. فوراً آن را برداشت و توى اتاق برد و ماجرا را از زنش سؤال کرد. زن آنچه را که به عقل ناقصش مىرسید بىکم و کاست براى شوهرش تعریف کرد. مرد خوشحال از یافتن خشت طلا به زنش گفت: پشمها را بردهاند فداى سرت. در عوض ما صاحب یک خشت طلا شدهایم که به مراتب از قیمت پشمها بیشتر مىارزد. وقتى رمضان آمد مىفروشیمش و به زخم زندگیمان مىزنیم.
فرداى آن شب مرد دورهگرى که خردهریزهائى مثل النگو گوشوارهى بدلى و… مىفروخت توى کوچه پیدا شد و زن سادهلوح که منتظر رمضان بود تا چشمش به مرد و بساطش افتاد از او پرسد: برادرم اسمت چیست؟ مرد گفت: رمضان، اسمم رمضان است خواهر. زن با شنیدن اسم رمضان از فرط خوشحالى جیغى کشید و به داخل خانه پرید و فىالفور خشت طلا را بیرون آورد و به رمضان داد و در قبال آن ثروت باد آورده مشتى خرده ریز بىارزش گرفت و خوشحال و راضى به خانه برگشت.
شب وقتى شوهر زن ابله را دید که گوشواره و النگو به خودش آویخته با تعجب پرسید اینها را از کجا آوردهاى زن؟ زن با غرور هر چه تمامتر جواب داد. رمضان به هم داد. منم خشت طلا را به او دادم. آه از نهاد مرد برآمد. هر چه فکر کرد دید حریف ابلهى این زن نمىشود. پس او را زد و از خانه بیرون انداخت.
شاید بپسندید: حکایت دعوا سر لحاف ملا نصرالدین بود | وقتی ملا نصرالدین خواست ثواب کند، اما کباب شد!
زن رفت و رفت تا به خرابهاى رسید. گوشهاى کز کرد و ناگاه صداى میو میوى گربهاى را شنید. زن سادهلوح گفت: ‘پیشت گربهى فضول. مىدانم شوهرم تو را دنبال من فرستاده که به خانهاش برگردم ولى کور خوانده. من دیگر قدم به آن خانه خرابه نخواهم گذاشت’ و دوباره به عالم خودش برگشت. پس از ساعتى صداى عو عو سگى بلند شد. زن دوباره به صدا آمد و گفت: ‘اى سگ فضول مىدانم که شوهرم تو را بهدنبال من فرستاده که به خانه برگردم. ولى کور خوانده من دیگر قدم به آن ماتمسرا نخواهم گذاشت’ .
در این حیص و بیص ناگاه صداى زنگ شترى که به خرابه قدم مىگذاشت به گوشش خورد. گفت آبجى شتر. مىدانم شوهرم تو را دنبال من فرستاده که به خانه برگردم. باشد. تو را ناامید نمىکنم. بفرما برویم. افسار شتر را بهدست گرفت و بهطرف خانه به راه افتاد. وقتى در را باز کرد شوهرش از دیدن شتر و محمولهى بزرگى که بر پشتش بسته بودند دستپاچه از جا برخاست و در حیاط را کلون کرد و بار از شتر برداشت. دید که بهبه. عجب تحفهى خدادادهاى برایش رسیده. بار شتر همه طلا و جواهرات شاهى بود. تو نگو این شتر غروب از قافله جا مانده و متعلق به شاه است. مرد در فکر چه بکنم و چه نکنم نماند و فوراً چالهاى در وسط باغچه کند و تمام طلا و جواهرات را زیر خاک دفن کرد. بعد براى رد گم کردن شتر را هم کشت و گوشتش را قورمه کرد.
از آنطرف هم شاه ناراحت از اینکه آن همه ثروت از دستش بیرون رفته، پیرزنى را مأمور کرد که در کوچههاى شهر دوره بیفتد و به بهانهٔ اینکه دخترش ویار گوشت شتر دارد به در خانههاى مردم برود تا بلکه دزد جواهراتش را به آن وسیله پیدا کند. پیرزن وقتى به خانهى زن ابله رسید و گوشت شتر خواست زن فوراً به مطبخ رفت و کاسهاى بزرگ از قورمهاى گوشت شتر پر کرد و بهدست پیرزن داد. مرد که به کار و عقل زنش اطمینان نداشت دم به ساعت به خانه مىآمد و سر و گوشى آب مىداد. در این نوبت سر بزنگاه رسید و قبل از اینکه پیرزن پا از خانهشان بیرون بگذارد مچش را گرفت و او را به ته چاه آب انداخت.
بیشتر بخوانید: قدرت تمرکزتان را با پیدا کردن بادمجان متفاوت ارزیابی کنید!
شاه که دید خبرى از پیرزن نشده مأموران تجسس را به سراغش فرستاد. آنها هم رد او را گرفتند و گرفتند تا به خانهى زن ابله رسیدند.
مأمور از زن پرسید: ‘پیرزنى به این شکل و شمایل را ندیده؟’ گفت چرا دیدهام. اما شوهرم او را توى چاه انداخت’ .
مأموران از زن پرسیدند ‘گوشت شتر چی، دارید؟’ زن گفت داریم. آنها هم بىمعطلى به سراغ مرد به بازار رفتند و او را کت بسته به خدمت پادشاه بردند. مرد همه چیز را منکر شد و به شاه عرض کرد: قربان زن من دیوانه است عقل درست و حسابى ندارد. باور نمىکنید کسى را با من بفرستید تا به شما ثابت کنم. شاه قبول کرد و مرد با مأموران به خانه آمد و به زن گفت: ‘ببینم پشمهائى را که برایت خریده بودم چکار کردی؟’
زن خندهاى کرد و گفت: ‘به دخترخاله قورباغه دادم که آنها را برایم بریسد ولى او پشمها را برداشت و فرار کرد’ .
مرد دوباره پرسید: ‘خشت طلا را چه کردی؟’ زن گفت: ‘به رمضان دادم و این النگوها را گرفتم’ . مرد مجدداً پرسید: ‘آن شب که قهر کرده بودى چه کسى را به دنبالت فرستاده بودم’ . زن اخمى کرد و جواب داد: ‘عوعو خانم و باجى میو میو و خاله خانم شتر’ .
مرد رو به مأموران کرد و گفت: ‘ملاحظه فرمودید قربان، حالا صبر کنید این یک چشمه را هم ببینید تا بیشتر به کارهاى زن من ایمان بیاورید’
شاید بپسندید: آزمون دقت ذهن: یک هلال ماه با بقیه فرق دارد، آن را شناسایی کنید!
بعد رو به زنش کرد و گفت: ‘خوب زن. زبان و عقل ناقص تو باعث مرگم شد. من هم الانه به داروغهخانه مىروم تو مواظب در خانه باش’ .
زن گفت: ‘اى به چشم’ . وقتى مرد و مأموران به نزد شاه برگشتند که در داروغهخانه انتظارشان را مىکشید زن را دیدند که در خانه را به دوش گرفته و نفسنفسزنان مىآید.
مرد از او پرسید: ‘اى زن کمعقل چرا لنگه در حیاط را به دوش گرفتهای؟’
زن جواب داد: ‘مگر تو نگفتى مواظب در خانه باش. من هم با کلنگ تمام خانه را خراب کردم و خشتها و وسایل زندگیمان را زیر خاک قایم کردم تا کسى آنها را ندزدد. در حیاط را هم به کولم گرفتم و دنبال تو آمدم تا ببینم سرنوشت به کجا مىکشد؟’
شاه با شنیدن این حرفها قاه قاه خندید و دستور داد مرد را آزاد کنند، چرا که شاه هم به دیوانگى زن یقین پیدا کرده بود. مرد وقتى به خانه برگشت تمام طلاهائى را که در باغچه دفن کرده بود بیرون آورد و بار الاغى کرد و آن شهر و آن زن دیوانه را رها کرد و به دیار دیگرى رفت و سالها سال با حشمت و سلامت زندگى کرد.
شاید بپسندید: تست هوش: با توجه به 3 عبارت دیگر، پاسخ عبارت آخر چند می شود!؟
*******************************************
– آبجى قورباغه، قصههاى مردم، ص ۳۳۵،- سید احمد وکیلیان، نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹
شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.
برایتان جالب خواهد بود
شاید بپسندید: اگر در نگاه اول اشتباه کافه را شناسایی کنی، آخر نابغه هایی!
اهمیت سوالات هوش
این سوالات به شما کمک می کنند که عملکرد مغز شما افزایش پیدا کند. در دنیای کنونی که فعالیت بدنی و مغزی کاهش پیدا کرده است این سوالات هوش می تواند دقت، تمرکز و جزئی نگری شما را افزایش دهد. این مسئله از بیماری های مختلف مغزی نیر الزایمر و … می تواند جلوگیری کند.
شاید بپسندید: فقط کسایی که ریاضی بلدند، میتونن جواب عبارت 48÷2(9+3)=؟ را پیدا کنند!