;
تفریح و سرگرمیحکایت

حکایات طنز از عبید زاکانی!

حکایات طنز از عبید زاکانی: عبید زاکانی یکی از شاعران بزرگ ایرانی است که علاوه اشعار فراوان، از وی حکایات و متن های طنزآمیز زیادی به جای مانده است. او در قزوین به دنیال آمده است و در شیراز نزد بزرگترین استادان آن زمان مشغول تحصیل و یادگیری شد. عبید زاکانی در میان عموم بیشتر به عنوان طنز پرداز شناخته می شود و خیلی از ما حکایات و داستان های طنز او را شنیده ایم.

جالب است بدانید که برخی افزاد عبید زاکانی را به عنوان پدر طنز ایرانی می شناسند که البته این نظریه مخالفانی نیز دارد. در این مطلب برخی از حکایات این طنز پرداز ایرانی را جمع آوری کرده ایم، برای مشاهده حکایات طنز از عبید زاکانی در ادامه با مجله خبری چشمک همراه باشید.

شاید بپسندید: داستان هر چه می گویم نر است می گوید بدوش!

حکایات طنز از عبید زاکانی

 

حکایت اسب سیاه

یکی اسبی به عاریت خواست گفت اسب دارم اما سیاه هست گفت مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد گفت چون نخواهم داد همین قدر بهانه بس است.

شاید بپسندید: همسر واقعی مرد کدومیک از این دو زن است!؟

حکایات طنز از عبید زاکانی

حکایت سرکه ۷ ساله

رنجوری را سرکه هفت سال فرمودند از دوستی بخواست گفت من دارم اما نمی‌دهم گفت چرا گفت اگر من سرکه به کسی دادمی سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی.

خوشبو کردن دهان

مردی نزد بقالی آمد و گفت پیاز هم ده تا دهان بدان خو شبوی سازم بقال گفت: مگر … خورده باشی که خواهی با پیازش خوشبوی سازی

شاید بپسندید:یک دسته گل را انتخاب کن! | فکر می کنی چه معنایی در انتخاب شما نهفته باشه!؟

لطیفه های کوتاه

شخصی را پسر در چاه افتاد. گفت: جان بابا! جایی مرو تا من بروم ریسمان بیاورم و تو را بیرون بکشم.

پیرمرد باهوش

سلطان محمود پیرمردی ضعیف را دید، که پشتواره ای خار می کشد. بر او رحمش آمد؛ گفت: ای پیرمرد دو ، سه دینار زر می خواهی؟ یا دراز گوش(خر)؟ یا دو سه گوسفند؟ یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی؟

پیرمرد گفت: زر بده، تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو(کمک تو) در باقی عمر آنجا بیاسایم. سلطان را خوش آمد و فرمود: چنان کنند.

شاید بپسندید: به پلیس کمک کنید تا گردنبند الماس را پیدا کند و دزد شناسایی شود!

داستان خنده دار شاگرد زرنگ

حجی در کودکی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش کاسه عسل به دکان برد، خواست که به کاری رود. حجی را گفت: درین کاسه زهر است، نخوردی که هلاک شوی.  گفت: من با آن چه کار دارم؟  چون استاد برفت، حجی وصله جامه به صراف داد و تکه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.

استاد بازآمد، وصله طلبید، حجی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. حالی که غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زنده‌ام، باقی تو دانی.

داستان با حال دماغ بزرگ

مردی که دماغ بزرگی داشت ، قصد داشت ازدواج کند . مرد به زنی که برای ازدواج انتخاب کرده بود گفت : تو از ویژگی های شایسته ی من خبر نداری.

من در معاشرت بزرگوار هستم و در شرایط دشوار بسیار صبورم. زن گفت: من در بردباری تو در سختی ها شک ندارم زیراچهل سال است که تو این دماغ را روی صورت خود حمل می کنی!

احتمالاً بپسندید: کدومیکی از افراد ایستگاه اتوبوس، خون آشام است!؟

مرد خسیس

بزرگی که در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید و امید زندگانی قطع کرد. جگر‌گوشگان خود را حاضر کرد. گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در کسب مال، زحمت‌های سفر و حضر کشیده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشرده‌ام.

هرگز از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دست خرج بدان نزنید. اگر کسی با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا می‌خواهد، هرگز به مکر آن فریب نخورید که آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد.

اگر من خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس کنم، بدان توجه نباید کرد که آن را خواب و خیال و رویا خوانند. چه بسا که آن را شیطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم. این بگفت و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد.

احتمالاً بپسندید: کدومیکی از این خانم خوشکلا متأهله!؟ | تو یه نگاه متوجه شدی برا خودت اسپند دود کن!

حکایت خنده دار آزادی غلام

یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پاره ای گوشت بستان و زیره بایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیره بایی بساخت و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد.

روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب کرد و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مصمحل شده بود، گفت این گوشت بفروش

و پاره ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام گفت ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو می باشم و اگر البته خیری در خاطر می گذرد نیت خدای را این گوشت پاره را آزاد کن.

شاید بپسندید: با به دست آوردن مقادیر عددی اشکال هندسی و حل آخرین معادله،ثابت کن ضریب هوشی‌ات بالاست!

حکایت بهشت و جهنم

واعظی بالای منبر از اوصاف و نیک های بهشت می گفت و از جهنم حرفی نمی زد. یکی از حاضرین پای منبر خواست مزه ای بیندازد گفت:ای آقا،شما همیشه از بهشت تعریف می کنید،یک بار هم از جهنم بگویید.

واعظ که حاضر جواب بود گفت: آنجا را که خودتان می روید و می بینید. بهشت است که چون نمی روید لااقل باید وصفش را بشنوید.

چالب خواهد بود: چیستان: نام کشوری است که اگر به میانه آن حرف واو اضافه کنی پایتخت یک کشور می شود!

حکایات طنز از عبید زاکانی

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 

 

 

آلزایمر و فعالیت مغز و  بازی های فکری

محققان دریافته اند که بخشی از اختلالات مغزی و رشد بیماری هایی همچون فراموش و آلزایمر با کاهش فعالیت های مغزی در ارتباط است. لذا برای جلوگیری و یا احمالا رشد این بیماری ها، باید تحرک مغز را افزایش داد. سوالات ریاضی شبیه سوال هوش ریاضی جاضر می تواند سبب افزایش عملکرد مغز شود. حل صحیح این سوال، نیازمند تمرکز و دقت است. در واقع تنها راه حل پاسخ به این سوالات نیز همین نکته است. بر همین اساس سوالاتی از این دست در کنار ایجاد سرگرمی برای سلامت مغز بسیار مفید هستند.

احتمالاً بپسندید: عکس عقد مجری چادری تلویزیون لو رفت + استایل عجیب او و همسر تاجرش!!

اهمیت سوالات هوش

این سوالات به شما کمک می کنند که عملکرد مغز شما افزایش پیدا کند. در دنیای کنونی که فعالیت بدنی و مغزی کاهش پیدا کرده است این سوالات هوش می تواند دقت، تمرکز و جزئی نگری شما را افزایش دهد. این مسئله از بیماری های مختلف مغزی نیر الزایمر و … می تواند جلوگیری کند.

احتمالاً بپسندید: چیستان: آن چیست که خون سیاه را می خورد اما راه سفید میرود؟

مطالب مرتبط

داستان زن در حمام و رمال باشی قلابی، خکایتی شنیدنی و جالب از ادبیات عامیانه زبان فارسی!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هجده − نه =

دکمه بازگشت به بالا