;
تفریح و سرگرمی

داستان کوتاه ملانصرالدین و مرد فقیر پر رو | درسی که ملا نصرالدین به فقییر پر رو داد!

ملانصرالدین و مرد فقیر: ملانصرالدین نگاهی به آسمان انداخت و به خورشید که یکراست بر سرش می‌تابید نگاهی انداخت. تا چند دقیقه دیگر ملا به بالای منار می‌رسید و صدای او برای گفتن اذان ظهر در تمام شهر می‌پیچید. ملا با پاشنه کفشش به پهلوی الاغ کوچک سفید خود فشار آورد تا تندتر برود….

شاید بپسندید:با دلیل بگو که کدومیک از این 3 آقای خوش تیپ، نامزد دختر خانمه است!؟

ملانصرالدین و مرد فقیر

ملا از اینکه انتخاب شده بود تا برای مدتی که موذن همیشگی مسجد جمعه مریض است از منار بلند به جای او اذان ظهر را بگوید بسیار خوشحال بود ولی ملا همیشه از بالای منار کوتاهی که در مسجد کوچک ده بود اذان ظهر را می‌گفت و به همین جهت عده کمی مثلاً صد خانوار صدای او را از نزدیک می‌شنیدند و اگر صدای او کمی لرزش پیدا می‌کرد همه متوجه می‌شدند، ولی حالا که می‌خواست از بالای بلندترین منار اذان بگوید این لرزش خفیف ممکن بود به گوش کسی نرسد و صدای کاملاً رسای او در فضا طنین اندازد.

ممکن بود صدای او چنان صاف و خوب باشد که حاکم رسماً از او دعوت کند تا از بالای منار باشکوه سلطنتی اذان بگوید. ملا از مدتی پیش خود را برای این روز بزرگ حاضر کرده بود. ریش قهوه ای اش را شسته و شانه زده بود. عمامه‌اش از همیشه سفیدتر و تمیزتر بود، چون که همسرش روز قبل آن را در چشمه‌ای که از خارج شهر می‌گذشت تا می‌توانست پاکیزه شسته بود. عبای ملا هم از همیشه تمیزتر بود؛ فقط کمی گرد و خاک داشت که آن هم در بین راه ده به شهر بر آن نشسته بود.

هنوز ظهر نشده بود که او در جلوی منار بزرگ، از الاغ خود پیاده شد. عرق صورتش را با گوشه آستین بلندش پاک کرد و به سوی در منار به راه افتاد. وقتی که چشمش به پلکان مارپیچ منار افتاد لرزه بر تنش افتاد.چون تازه از روشنایی وارد منار تاریک شده بود نمی‌توانست خوب بیند، ولی همین که چشمش به تاریکی عادت کرد به نظرش رسید که این پله‌ها تمامی ندارد.

حتماً اگر او ملای این مسجد شود الاغش را تمرین می‌دهد تا او را از این پلکان بی پایان بالا ببرد. ملا خیلی دلش می‌خواست که قبل از بالا رفتن استراحت کاملی روی پله‌ها بکند ولی به یادش آمد که دیگر چیزی به ظهر نمانده و اذان ظهر را باید شروع کند.به ناچار عبایش را قدری بالا گرفت تا به پله‌ها برخورد نکند،سپس با زحمت زیاد بالا رفت. از هر پله‌ای که بالا می‌رفت صدای هن و هن نفسش بلندتر می‌شد.

از شدت خستگی دلش برای منار کوچک ده تنگ شد، چون که با دو نفس می‌توانست به بالای آن برود !عاقبت، پس از مدتی زحمت به سر باریک منار و هوای آزاد رسید و وارد ایوان آن شد. به دیوار تکیه داد تا نفسش سر جا بیاید. به پایین نگاه کرد تا ببیند چقدر بالا آمده است. آن پایین مرد ژنده پوشی ایستاده بود و خیره به ملا نگاه می‌کرد.

مرد ژنده پوش فریاد کشید: “تو را به خدا بیا پایین. بیا پایین چیز مهمی باید به تو بگویم ” !

ملا جواب داد: “گوشم با توست. فریاد بزن می‌فهمم”

مرد گفت: “محال است! من باید از نزدیک با تو حرف بزنم”

ملا گفت: “پس من اول اذان ظهر را می‌خوانم، بعد می‌آیم پایین ببینم چه می‌خواهی”

مرد ژنده پوش دوباره داد کشید: “فایده ندارد، آن وقت دیگر دیر می‌شود، تو را به خدا همین حالا بیا پایین”

ملا خود را برای اذان ظهر آماده کرد و نگاهی هم به پایین انداخت اما کسی را به جز مرد ژنده پوش در آن جا ندید. آن مرد آنقدر داد و فریاد راه انداخته بود که گویی زندگی مردم به حرف او بستگی دارد !

ملا نگاهی به آسمان کرد و پیش خود گفت: “خدا بدش نمی‌آید اگر اذان ظهر کمی دیرتر خوانده شود. شاید پیغام این مرد واقعاً مهم باشد، شاید هم از طرف شاه پیغامی برای من داشته باشد. هرچند از وضع و قیافه‌اش معلوم است که قاصد شاه نیست، اما کار از محکم کاری عیب نمی کند ” !

ملا وقتی که در تاریکی به پله‌ها نگاه کرد بازهم لرزه به تنش افتاد، اما خود را قانع کرد و با عجله از پله‌ها پایین آمد. این بار حس کرد که راحت می‌تواند پایین برود. وقتی که به پایین منار رسید قدری به دیوار تکیه داد تا شهر و درختان دور سرش چرخ نخورند. وقتی که سرگیجه‌اش برطرف شد مرد فقیر را دید که به سویش دست دراز کرده است: “من گرسنه‌ام ، زنم مریض است و هفت بچه‌ام گرسنه‌اند. هر چه به من بدهی خدا عوضش را به تو خواهد داد” !

شاید بپسندید: چیستان: آن کدام جانور است که اگر حرف اولش را برداریم عضو بدن می شود!؟

ملا خیلی اوقاتش تلخ شد. تمام این راه با این همه عجله آمده بود تا به التماس این گدا گوش کند؟ او همیشه می‌توانست این ناله و زاری را در هر گوشه از خیابان بشنود. برای چند دقیقه ملا نمی‌دانست چه بگوید. پس از مدتی فکری به خاطرش رسید. سرش را جلو برد و آهسته گفت: “با من بیا به بالای منار ”

مرد گدا گفت: “آه نه! می‌توانی همین جا چیزی به من بدهی”

ملا گفت: “محال است باید با من به بالای منار بیایی”

مرد گدا دستی را که در از کرده بود پایین انداخت و به فکر فرو رفت.

ملا از او خواسته بود که در عوض پولی که می‌خواهد به او بدهد کاری کند و تکانی بخورد. اما او انتظار داشت که بدون زحمت چیزی بدست بیاورد. واقعاً راه درازی بود و برای بالا رفتن زحمت زیادی می‌خواست.

اما شاید پولی که ملا می‌خواهد به او بدهد ارزش این بالا رفتن را داشته باشد. معلوم نبود ملا چه چیز گرانی در آن بالا دارد. حتماً لبخند مهربان ملا معنایی دارد، ملا گفت: “دنبالم بیا”بعد خود شروع به بالا رفتن از پله‌های منار کرد. این بار بالا رفتن از پله‌ها برای ملا آسان‌تر بود و نفس کمتری لازم داشت. راهی که قبلاً رفته بود برای او تمرینی بود و او را آماده ساخته بود.

سرانجام هر دو به بالای منار و هوای آزاد رسیدند. ملا سرحال و راست ایستاده بود، اما مرد فقیر نفسش بند آمده بود و به دیوار تکیه داده بود.ملا دوباره با صدایی مهربان پرسید: “حالا بگو ببینم از من چه می‌خواهی”؟

شاید بپسندید: چیستان: خواهر دایی است اما خاله نیست!؟

ملانصرالدین و مرد فقیر

مرد فقیر دوباره دستش را دراز کرد: “خدا به تو عوض بدهد که به مرد گرسنه‌ای مثل من رحم می‌کنی ، زن هفتم من دعایت می‌کند و هفت بچه گرسنه‌ام از خدا می‌خواهند که تو را برکت بدهد. در راه خدا دست خالی مرا پر کن”

ملا دستی به ریشش کشید و گفت:” تو آمدی این بالا که از من جواب بگیری”؟

مرد فقیر در حالی که با بی‌تابی دستش را تکان می‌داد گفت: “ای ملای خوب! بله !منتظر جواب تو هستم”

در همان حال که مرد فقیر با امید فراوان دستش را دراز نگاه داشته بود، ملا سینه‌اش را صاف کرد و با تمام قدرت گفت: جوابم این است: ” نه ” !

فقیر بیچاره تلوتلو خوران از پلکان دراز منار پایین رفت.

ملا هم دستش را نزدیک دهانش گرفت و با صدای رسایی که نشان می‌داد خیلی راضی است، اذان ظهر را آغاز کرد .

ملا درس خوبی به مرد فقیر آموخت. هنوز صدای پاهای خسته مرد فقیر از پله‌ها بگوش می‌رسید: تلک ! تلک ! تلک

 

امیدوارم از داستان امروز استفاده کرده باشید. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 

برایتان جالب خواهد بود

بیشتر بخوانید: با پیدا کردن 10 حیوان مخفی تصویر اثبات کنید که چشمان تیز مثل عقاب دارید!

 

 

 

آلزایمر و فعالیت مغز و  بازی های فکری

محققان دریافته اند که بخشی از اختلالات مغزی و رشد بیماری هایی همچون فراموش و آلزایمر با کاهش فعالیت های مغزی در ارتباط است. لذا برای جلوگیری و یا احمالا رشد این بیماری ها، باید تحرک مغز را افزایش داد. سوالات ریاضی شبیه سوال هوش ریاضی جاضر می تواند سبب افزایش عملکرد مغز شود. حل صحیح این سوال، نیازمند تمرکز و دقت است. در واقع تنها راه حل پاسخ به این سوالات نیز همین نکته است. بر همین اساس سوالاتی از این دست در کنار ایجاد سرگرمی برای سلامت مغز بسیار مفید هستند.

شاید بپسندید:چه کسی بر علیه خانم معلم، جمله روی تخته را نوشته است!؟

اهمیت سوالات هوش

این سوالات به شما کمک می کنند که عملکرد مغز شما افزایش پیدا کند. در دنیای کنونی که فعالیت بدنی و مغزی کاهش پیدا کرده است این سوالات هوش می تواند دقت، تمرکز و جزئی نگری شما را افزایش دهد. این مسئله از بیماری های مختلف مغزی نیر الزایمر و … می تواند جلوگیری کند.

شاید بپسندید: حکایت آدم های هالوو: داستان آدم هالویی که با کلی توضیح، آخرش هم نفهمید داخل سبد یارو چی بوده!؟

نوشته های مشابه

13 دیدگاه

  1. بله از این داستان شیطانی نتیجه ی خوبی نصیب ما شد و آن این است که گر گدا معتبر شود از خداوند متعال بی خبر شود

  2. چه داستان بیخودی بود..
    هم درانتخاب داستان از بین داستانهای زیبای ملا و هم در نوع بیان کردن خیلی بی سلیقه هستید…جسارتا کاملا مشخصه کاره یک خانم هستش..!!!

  3. در کل گداها خیلی پر رو هستن ۹۹ درصدشون هم میلیارد در هستن و شغل شریفشون گدائیه اطراف خودمون میشناسم و اگر پر رو نبودن روی گدایی نداشتن ، ما اگر بمیریم حتی رومون نمیشه قرض کنیم چه برسه به گدایی

  4. داستان کاملا بی مزه ای بود ..ملا می توانست اون بالا به او بفهماند که بجای گدایی و دست دراز کردن بسوی مخلوق خدا با تلاش و کوشش از خدای خود روزی بگیرد .

  5. اگر کسی نمی تواند نکته یه داستان را درک کند و یا به موضوع و نتیجه و نکته یه آن توجّهی ندارد که چیزی درک کند دیگر الکی برای داستان از خودش مفهوم نادرست نسازد، این داستان نه شیطانی بود نه بی معنی، بلکه داستان ضد شیطانی بود چون در این داستان از یاد خدا و اذان گفتن نوشته پس معنوی است، و داستان بیخودی نبود، منتها کسی که داستان را خواند باید نکته داستان یه آن را بگیرد، و اینکه کسی که می گوید می توانست از بالای منار بگوید برود تلاش کند این را نسنجیده گفت، چون تا موقعی که ملّا نصرالدّین بالای منار بود آن مرد خواسته اش را بیان نکرد و در اونصورت ملّا نصرالدّین خواسته یه آن را نمی دانست که بگوید برو تلاش کن، و نکته یه داستان جواب سنجیده یه ملّا نصرالدّین به اون گدای بی ادب و بی ملاحظه است، چون اون گدا ادب نداشت و مردم با ملانصرادّین را حتی با حیله که حرف مهمّی دارد و نوعی فریب گستاخانه بود، مجاب کرده که به حرف اون پائین رود و تازه بعد از فریب خواسته یه گستاخانه خود را بگوید، و به حرمت و شعور ملاّنصرالدّین توهین و ملاحظگی کند، بنابراین اگر کسانی که نظرات سطحی نوشتید اگر شما جای ملانصرالدّین بودید بدون در نظر گرفتن پاسخ ملانصرالدّین، راست بگوئید چه پاسخی به اون می دادید، آیا بعضی از شما عصبانی نمی شدید و حرفهایی مثل برو و از این حرفهای غیره … بالاخره در حال عصبانیت حرفهای متفاوتی نمی گفتید؟ چرا، در اونجا هر کس پاسخ متفاوت و غیر صحیح و نادرست نسبت به پاسخ ملانصرالدّین می دادید، امّا ملاتصرالدّین در آن لحظه پاسخ خیلی مناسبی برای ایشان در نظر گرفتند، همانگونه که اون_ ملا نصرالدّین را با حیله که حرف مهمّی دارد پائین آورد، ملانصرالدّین هم همانگونه که از نیّت به بالا بردن آن چیزی نگفت و آن_ را مجاب کرد بالا برود و این جای پاسخ خر کردن مردم منجر به خر شدن خودش الیتّه با استفاده از هوش ملاّنصرالدّین شد، و جواب پائین و بالا آمدن از پلّه ها هم که با بالا و پائین آمدن از پلّه ها را گرفت و جواب نگفتن خواسته خود در پائین را و بی ملاحظگی به حرمت مردم_ر_ا، هم که با گفتن نه در بالای منار گرفت، چرا به داستان با بی توجّهی نگاه می کنید، اگر قدری به پاسخ ملاتصرالدّین توجّه کنید اونوقت می فهمید چقدر پاسخ ملاتصرالدّین سنجیده بود.

  6. در ضمن ملانصرالدین مربوط به دوران امام صادق است که هنوز تکدی‌گری رواج نداشته و در اسلام آمده است که سائل را نباید رد کنید یا از خود برانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

20 − شانزده =

دکمه بازگشت به بالا