حکایت موش و مرد صاحبخانه: هرکس مال ندارد دوست، برادر و يار ندارد!
گويند که در شهر نيشابور موشي به نام «زيرک» در خانهي مردي زندگي ميکرد. زيرک دربارهي زندگي خود چنين ميگويد: «هرگاه مرد صاحبخانه خوراکي براي روز ديگر نگه ميداشت، من آن را ربوده و ميخوردم و مرد هرچه تلاش ميکرد تا مرا بگيرد، کاري از پيش نميبرد.
حکایت موش و مرد صاحبخانه
تا اينکه شبي مهماني براي مرد آمد.
او انساني جهانديده و سرد و گرم روزگارچشيده بود.
هنگامي که مهمان براي مرد سخن ميگفت، صاحب خانه براي آنکه ما را از ميان اتاق رفت وآمد ميکرديم براند(فراري دهد)، دستهايش را بههم ميزد.
مهمان از اين کار مرد خشمگين شد و گفت:
من سخن ميگويم آنگاه تو کف ميزني؟ مرا مسخره ميکني؟
مرد گفت:
براي آن دست ميزنم که موشها بر سر سفره نريزند و آنچه آوردهايم را ببرند.
مهمان پرسيد:
آيا هرچه موش در اين خانهاند همگي جرات و توان چنين کاري را دارند؟
مرد گفت:
نه! يکي از ايشان از همه دليرتر است.
مهمان گفت:
بيگمان اين جرات او دليلي دارد و من گمان ميکنم که اين کار را به پشتيباني چيزي انجام ميدهد. پس تيشهاي برداشت و لانهي مرا کند. من در لانهي ديگري بودم و گفتههاي او را ميشنيدم.
در لانهي من ١٠٠٠ دينار بود که نميدانم چهکسي آنجا گذاشته بود اما هرگاه آنها را ميديدم و يا به آنها ميانديشيدم، شادي و نشاط و جرات من چندبرابر ميشد.
مهمان زمين را کند تا به زر رسيد
و آن را برداشت و به مرد گفت:
که دليل دليري موش اين زر بود. زيرا که مال پشتوانهاي بس نيرومند است. خواهي ديد که از اين پس موش ديگر زياني به تو نخواهد رسانيد.
من اين سخنها را ميشنيدم و در خود احساس ناتواني و شکست ميکردم. دانستم که ديگر بايد از آن سوراخ، به جايي ديگر رفت.
چندي نگذشت که در بين موشهاي ديگر کوچک شمرده شدم و جايگاه خود را از دست دادم و ديگر مانند گذشته بزرگ نبودم. کار به جايي رسيد که دوستان مرا رها کردند و به دشمنانم پيوستند.
پس من با خود گفتم؛
که هرکس مال ندارد، دوست، برادر و يار ندارد.
مهمان و صاحبخانه، زر را بين خود بخش کردند. صاحبخانه زر را در کيسهاي کرد و بالاي سر خود گذاشت و خوابيد، من خواستم از آن چيزي باز آرم تا شايد از اين بدبختي رهايي يابم، هنگامي که به بالاي سر او رفتم، مهمان بيدار بود و يک چوب بر من زد که از درد آن بر خود پيچيدم و توان بازگشت به لانه را نداشتم. به سختي خود را به لانه رساندم و پس از آنکه دردم اندکي کاسته شد، دوباره آز مرا برانگيخت و بيرون آمدم.
مهمان چشم به راه من بود، چوبي ديگر بر سر من کوفت، آنچنان که از پاي درآمدم و افتادم. با هزار نيرنگ خود را به سوراخ رساندم.
درد آن زخمها، همهي جهان را بر من تاريک ساخت و دل از مال و دارايي کندم. آنجا بود که دريافتم، پيشآهنگ همهي بلاها طمع است.
پس از آن، به ناچار کار من به جايي رسيد که به آنچه در سرنوشت است خشنود شدم. بنابراين از خانهي آن مرد رفتم و در بياباني لانه ساختم.