;
تفریح و سرگرمی

حکایت تاریخی یعقوب اسحاق کندی و فقیه بلخی: حکایتی در باب علم در برابر تعصب!

یعقوب اسحاق کندی و فقیه بلخی: در زمانی که مأمون خلیفه بود، یعقوب اسحاق کندی، فیلسوف و دانشمند نامدار، به واسطه علم و حکمت خود، جایگاهی ویژه نزد خلیفه داشت. روزی در مجلس مأمون، یعقوب بر جای یکی از بزرگان نشست. این موضوع باعث اعتراض آن فرد شد و گفت: “تو که مسلمان نیستی، چرا جایگاه مسلمانان را اشغال کرده‌ای؟”

شاید بپسندید: حکایت شیر مغرور و موش | وقتی غرور، باعث هلاکت و سقوط شیر جنگل شد!

یعقوب اسحاق کندی و فقیه بلخی

یعقوب در پاسخ با تواضع گفت: “من دانش‌هایی را بلدم که تو نمی‌دانی، و تو هم دانش‌هایی را بلدی که من نمی‌دانم.” آن فرد که یعقوب را فقط در علم نجوم می‌شناخت، با تمسخر گفت: “اگر می‌توانی حدس بزنی که من در این کاغذ چه نوشته‌ام، آنگاه تو را مسلمان می‌ دانم.”

مأمون که شاهد این بحث بود، برای اثبات علم یعقوب، هزار دینار شرط بست. سپس قلم و دوات را به آن فرد داد تا نوشته خود را روی کاغذی بنویسد و زیر یکی از درختان باغ بگذارد. یعقوب با استفاده از علم نجوم، ارتفاع و موقعیت درخت را به دقت بررسی کرد و سپس گفت: “آنچه در کاغذ نوشته شده، نام چیزی است که در ابتدا گیاه بوده و بعداً به حیوان تبدیل شده است.”

مأمون که از صحت گفته یعقوب شگفت‌زده شده بود، دستور داد کاغذ را از زیر درخت بیرون بیاورند. با کمال تعجب، نوشته آن فرد “عصای موسی” بود. مأمون که به قدرت علم یعقوب ایمان آورده بود، به او هدیه‌ای نفیس داد.

خبر این ماجرا در بغداد و سراسر قلمرو خلافت پخش شد. فقیهی از شهر بلخ که از تعصب کورکورانه رنج می‌برد، با شنیدن این حکایت، کینه یعقوب را در دل گرفت و تصمیم به قتل او گرفت. او کاردی برداشت و در میان کتاب‌های نجوم خود پنهان کرد و راهی بغداد شد.

فقیه بلخی پس از رسیدن به بغداد، به گرمابه رفت و خود را آراست و سپس به سوی خانه یعقوب اسحاق کندی رهسپار شد. او با ظاهری مؤدبانه وارد مجلس یعقوب شد و با فروتنی درخواست کرد که از علم نجوم نزد او بیاموزد. یعقوب با دیدن او و نیت پلیدش در دل، لبخندی زد و گفت: “تو با این نیت شوم به اینجا آمده‌ای که مرا از بین ببری، نه اینکه علم نجوم بیاموزی. اما من تو را راهنمایی می‌کنم و تو در این علم به سر منزل مقصود خواهی رسید و از بزرگترین منجمان امت محمد (ص) خواهی شد.”

حاضران در مجلس از سخنان یعقوب حیرت‌زده شدند. فقیه بلخی که شرمنده نیت خود شده بود، از یعقوب طلب بخشش کرد و کارد را از میان کتاب‌هایش بیرون آورد و شکست. او زانو به زمین نهاد و شاگرد یعقوب شد و پانزده سال در علم نجوم نزد او به کسب دانش پرداخت و به یکی از بزرگترین منجمان آن عصر تبدیل شد.

این حکایت آموزنده، نشان‌دهنده قدرت علم و دانش در برابر تعصب و جهالت است. یعقوب اسحاق کندی با علم و حکمت خود، نه تنها جان خود را نجات داد، بلکه دشمن خود را نیز به شاگردی خود مفتخر کرد و او را به مسیر درست هدایت نمود.

 

برایتان جالب خواهد بود:

شاید بپسندید: آزمون دقت ذهن: 3 تفاوت دو تصویر جوجه تیغی بامزه را پیدا کنید!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دو × 1 =

دکمه بازگشت به بالا