حکایت بهرام و پاداش نیکی به حیوانات: قلب پاک جوان باعث شد که او داماد شاه شود!
حکایت بهرام و پاداش نیکی به حیوانات: در روزگاران پيشين در شهر يزد پيلهورى زندگى مىکرد. پس از مدتى زن پيلهور پسرى زائيد. اسم او را گذاشتند بهرام. بهرام هنوز بچه بود که پدرش مرد و مادر او سالها کوشيد تا بهرام پسر خوب و وظيفهشناسى بار آيد.
شاید بپسندید: اگر تیزبین باشی، اشتباه تصویر برکه آب را در یک نگاه تشخیص می دهی!
حکایت بهرام و پاداش نیکی به حیوانات
هنگامى که بهرام هيجده ساله شد، مادر از مال دنيا يک سماور نقره و خانهاى کوچک داشت. مادر، سماور را به بازار برد و به سيصد درهم فروخت. صد درهم آنرا به بهرام داد تا مقدارى پيلهٔ ابريشم بخرد و حرفهٔ پدر را دنبال کند. بهرام پول را گرفت و به بازار رفت. موقعى که براى خريدن پيلهٔ ابريشم جستجو مىکرد، چشم او به سه جوان افتاد که با چوب به خورجينى مىکوفتند که در آن حيوانى را انداخته بودند.
بهرام جلو رفت و گفت: چرا حيوان بيچاره را کتک مىزنيد؟ جوانها خنديدند و گفتند: اگر دلت به حال اين گربه مىسوزد، صد درهم بده تا آنرا آزاد کنيم. بهرام ناچار صد درهم را به آنها داد. گربه به بهرام نگاه کرد و گفت: ‘محبت هيچوقت فراموش نمىشود’ . سپس دويد و از آنجا دور شد.
غروب، بهرام با دست خالى به خانه برگشت و ماجرا را براى مادرش تعريف کرد. صبح روز بعد، مادر صد درهم ديگر به بهرام داد تا برود پيلهٔ ابريشم بخرد. بهرام به بازار مىرفت که چند بچه را ديد که سگى را آزاد مىدهند و مىخواهند بهدارش بکشند. بهرام به آنها اعتراض کرد. بچهها گفتند: اگر دلت مىسوزد، صد درهم بده تا رهايش کنيم. بهرام صد درهم به آنها داد. سگ به بهرام گفت: ‘از هر دست بدهى از همان دست مىگيري’ بعد با خوشحالى از آنجا دور شد.
بهرام به خانه برگشت و ماجرا را به مادرش گفت. صبح فردا مادر به بهرام گفت: اين آخرين موجودى پولمان است. اين صد درهم باقيمانده را براى نجات خودمان صرف کن. بهرام به بازار رفت. بهدنبال پيله مىگشت که غروب شد. خسته به انتهاءِ شهر رسيد و در گوشهاى به استراحت مشغول شد. ديد عدهاى جعبهاى را حمل مىکنند. بعد ايستادند و آتشى روشن کردند. يکى از آنها مىخواست جعبه را در آتش بيندازد.
بهرام پرسيد: داخل جعبه چيست؟ گفتند: يک حيوان خوشرنگ، صاف و نرم. بهرام گفت: گناه دارد، جعبه را باز کنيد بگذاريد برود. مرد گفت: يک صد درهم بده تا آنرا آزاد کنيم. بهرام ناچار صد درهم آخر را هم به آنها داد و جعبه را گرفت.
آنرا به صحرا برد و درش را باز کرد. ناگهان مار بزرگى از جعبه بيرون آمد. بهرام ترسيد و عقب رفت. مار گفت: چرا مىگريزي؟ تو بهمن نيکى کردهاي. بيا با هم رفيق بشويم.
شاید بپسندید: آیا مردی که پزشکان دستگیرش کرده اند، یک دیوانه زنجیری است!؟
بهرام غمگين و سر در گريبان روى زمين نشست. چون پولها را خرج آزادى مار کرده بود و نمىدانست جواب مادرش را چه بدهد. مار پرسيد: چرا غمگيني؟ بهرام ماجرا را تعريف کرد. مار گفت: با من بيا، پدر من سلطان مارها است و من تنها پسر او هستم. تو براى پدرم ماجراى نجات دادن مرا شرح بده. اگر گفت: در عوض چه مىخواهي؟ بگو انگشتر حضرت سليمان را مىخواهم.
شاهزادهٔ مارها بهرام را به غارى برد. بهرام ماجرا را به سلطان مارها گفت و در عوض اين خوبى انگشتر حضرت سليمان را خواست. سلطان مارها گفت: اگر اين انگشتر به دست فرد نااهلى بيفتد، شيطان به قلب او راه مىيابد و دنيا را زير و رو مىکند.
شاید بپسندید: چپ مغز هستید یا راست مغز!؟ | در نگاه اول در تصویر چی دیدی!؟
شاهزادهٔ مارها گفت: اين مرد صاحب قلبى پاک و مهربان است. سلطان مارها انگشتر را به بهرام داد. بهرام انگشتر را گرفت و تشکر کرد. بعد به همراه شاهزادهٔ مارها خود را به کنار شهر رساند.
شاهزاده گفت: هر وقت انگشتر در انگشت ميانى دست راست باشد و دست چپت را روى نگين آن بمالي، غلام انگشتر ظاهر مىشود و هرچه بخواهى برايت حاضر مىکند. شاهزادهٔ مارها به غار برگشت. بهرام که گرسنه بود دست به نگين انگشتر ماليد، غلام انگشتر حاضر شد.
بهرام به او گفت: من گرسنهام، برايم شيرين پلو بياور. در يک چشم بههم زدن، غلام برايش يک ظرف شيرين پلو آورد. بهرام، غذا را خورد و رفت به خانه و ماجرا را براى مادرش تعريف کرد. بعد گفت: اين خانهٔ کوچکى گلى را خراب مىکنم و از انگشتر مىخواهم بهجاى آن برايم قصرى درست کند. مادر گفت: بگذار اين خانه براى من باشد. در کنار اينجا، يک قصر برااى خودت بساز.
بهرام قبول کرد. بعد دست به نگين انگشتر ماليد، غلام حاضر شد. به غلام گفت: يک قصر با پردههاى منقوش و نوکران و تختخواب حاضر کن. آرزوى او برآورده شد.
از آن بهبعد، بهرام بهترين لباسها را مىپوشيد، مطبوعترين غذاها را مىخورد و بر بهترين اسبها سوار مىشد. تنها چيزى که کم داشت يک همسر زيبا بود. يک روز که بهرام سوار اسب بود و از جلوى کاخ حاکم مىگذشت، دختر حاکم را ديد که روى ايوان کاخ ايستاده و موهايش را شانه مىکند. در دل گفت: اين همان دخترى است که من مىخواهم. به خانه رفت و به مادرش گفت: برو و دختر حاکم را براى من خواستگارى کن.
مادر بهرام به کاخ حاکم رفت. نگهبانانها به خيال اينکه از خدمتکاران قصر است جلويش را نگرفتند. مادر قصد خود را به حاکم گفت. حاکم، به توصيهٔ وزير خواست سنگ بزرگى پيش پاى پيرزن بيندازد. گفت: هرکس بخواهد با دختر من عروسى کند بايد هفتبار شتر نقره، هفت نگين الماس براى تاج سر دخترم و هفت خمره پر از طلاى ناب بدهد و هفت قاليچه که با مرواريد بافته شده باشد زير پاى دختر فرش کند. زن فوراً برگشت و آنچه را شنيده بود به بهرام گفت. بهرام بهوسيلهٔ انگشتر هر چيزى را که حاکم خواسته بود، حاضر کرد و براى پادشاه برد.
شاید بپسندید: حکایت مرد لاف زن و دنبه گوسفند: مردی که با دنبه، سبیل اش را چرب و ادای ادم های پولدار را در می آورد!
شاید بپسندید: حکایت پادشاه و وزیر دانا: داستانی از “مرزبان نامه” در باب حکمت خداوند که اکثرا از آن بی خبریم!
هفت شبانهروز جشن گرفتند. بهرام با دختر حاکم عروسى کرد. براى شگون عروسى بايد يک پيرزن پاکدل لباسهاى عروس و داماد را با نخ قرمز بههم مىدوخت تا دهان مردم شيطانصفت بسته شود. ولى آنها فراموش کردند اين رسم را بهجا آورند.
آن طرف کوهها، شاهزادهٔ تاتار که چند سال بود عاشق دختر حاکم بود از عروسى او با پسر پيلهور خيلى ناراحت شد. براى اينکه سر از کار پيلهور درآورد و بداند چگونه او توانسته خواستههاى حاکم را انجام دهد، پيرزن چربزبانى را صدا زد و به او مأموريت داد تا برود و راز پسر پيلهور را بفهمد.
پيرزن رفت و قصر پسر پيلهور را پيدا کرد. موقعى که بهرام از قصر خارج شد او جلو قصر رفت و در زد. کنيزى در را باز کرد. پيرزن گفت: مىخواهم با خانم خانه صحبت کنم. من فقير و پير هستم و جائى براى خوابيدن ندارم. به پيرزن اجازه داده شد تا داخل قصر شود. همسر بهرام به پيرزن گفت: تا هروقت خواستى اينجا بمان. طولى نکشيد که پيرزن با چربزبانى در قلب همسر بهرام جائى باز کرد.
روزى پيرزن به دختر حاکم گفت: شما بايد بدانيد چگونه اين همه ثروت را شوهرتان پيدا کرده است، اين يک روزى به دردتان مىخورد. چون مردها بىوفا هستند.
آن شب دختر حاکم از بهرام راز ثروتش را پرسيد. بهرام ابتدا خشمگين شد. اما وقتى دختر حاکم گريه کرد، دلش سوخت و به او گفت: ثروت من، از انگشتر حضرت سليمان است. و جاى اختفاءِ انگشتر را به او نشان داد.
شاید بپسندید: با دلیل بگوئید که کدامیک از مسافران فرودگاه قاچاقچی ارز است!؟ | باهوشا در یک نگاه موفق میشن!
روز بعد، پيرزن راز ثروت و جا يانگشتر را از زير زبان دختر حاکم بيرون کشيد. چند روز بعد، رفت و انگشتر را برداشت و از آنجا رفت. پيرزن انگشتر را به شاهزادۀ تاتار داد و در عوض به اندازهٔ وزن خودش نقره گرفت. شاهزادهٔ تاتار نگين انگشتر را مالش داد. غلام انگشتر حاضر شد. شاهزاده به او گفت: مىخواهم دختر حاکم، زن من باشد و پسر پيلهور ثروتى بيشتر از يک پيلهور نداشته باشد. خواستههاى شاهزاده برآورده شد. قصر با همهٔ نوکران و خدمتکارانش غيب شد و دختر حاکم خود را در کنار شاهزاده تاتار ديد. دختر مرتباً گريه مىکرد.
بهرام که در صحرا با چند نفر از نوکرانش اسب سوارى مىکردند، ناگهان ديد اسب و نوکرانش ناپديد شدند و او مانده است و يک دست لباس کرباسي. به طرف قصر آمد، ديد آن هم نيست و فقط کلبهٔ گلى مادرش برجا است. آن وقت فهميد که انگشتر دزديده شدهاست. مادرش گفت: باد آورده را باد مىبرد. من کمى پول دارم بگير و برو مقدارى پيله بخر و کار پدرت را دنبال کن.
روز بعد، بهرام دل شکسته به طرف شهر رفت و بهدنبال پيلهٔ ابريشم گشت. ولى هيچ پيلهفروشى را پيدا نکرد. غروب شد، بهرام براى رفع خستگى به کنار شهر رسيد و پاى ديوار شهر روى زمين نشست. در همين موقع گربه، سگ و مار که بهرام نجاتشان داده بود، به طرف او آمدند و علت غم و غصهاش را پرسيدند. بهرام ماجرا را گفت. سگ و گربه رفتند به سراغ حيوانها و از آنها دربارهٔ زن بهرام و دشمن او پرسوجو کردند.
پرندهاى به آنها گفت: پيرزنى که کنيز شاهزادهٔ تاتار است، انگشتر را دزديده. روز بعد، سگ و گربه بهسوى شهر تاتار بهراه افتادند. رفتند و رفتند تا به قصر شاهزاده رسيدند. گربه گفت: حالا چه بايد کرد؟ سگ گفت: تو داخل قصر برو، دختر حاکم را پيدا کن و جاى انگشتر را از او بپرس و برگرد.
گربه داخل قصر شد، دختر حاکم را پيدا کرد و جاى انگشتر را از او پرسيد. دختر وقتى فهميد از طرف شوهرش آمده، گفت: شاهزاده هميشه انگشتر را به انگشتش مىکند. موقع خواب هم آن را توى دهانش مىگذارد. گربه از قصر بيرون رفت و همه چيز را به سگ گفت.
احتمالا بپسندید: با پیدا کردن گلابی که جفت ندارد، تیزبینی خود را اثبات کنید!
سگ نقشهاى کشيد. شب بعد، موقعى که شاهزاده خواب بود. گربه به آشپزخانه رفت و موشى را گرفت و به او گفت: اگر مىخواهى تو را نکشم، بايد کارى برايم انجام دهي. موش قبول کرد. گربه گفت: برو دمت را در ظرف فلفل فرو کن و برگرد. موش اينکار را کرد. بعد بهدنبال گربه رفت توى اطاق شاهزادهٔ تاتار.
گربه به موش گفت که چه کار کند. موش از تختخواب شاهزادهٔ تاتار بالا رفت و روى سينهٔ شاهزاده قرار گرفت و دمش را داخل بينى او کرد. شاهزاده عطسهاى زد، انگشتر از دهانش بيرون افتاد. گربه انگشتر را به دندان گرفت و از پنجره آنرا جلوى سگ، که منتظر بود، انداخت. سگ انگشتر را برداشت و به سرعت وارد جنگل شد. گربه و سگ انگشتر را به بهرام رساندند. بهرام فورى غلام انگشتر را احضار کرد و گفت که قصر و زن و دارائىهايش را برگرداند. انى کارها در چشم بههم زدنى انجام شد.
بهرام و دختر حاکم تصميم گرفتند دوباره جشن عروسى بگيرند و لباسهايشان را بدهند به پيرزن خوش قلب با نخ قرمز به هم بدوزد تا ديگر سعادتشان بههم نخورد. بهرام انگشتر حضرت سليمان را براى اينکه بهدست آدم نااهل نيفتد، در عميقترين نقطهٔ اقيانوس انداخت.
– بهرام قهرمان
– قصههاى کهن ايران – ص ۳
– گردآورنده: مهدى ضوابطي
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران – جلد اول -على اشرف درويشيان – رضا خندان (مهابادى)
شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.
برایتان جالب خواهد بود
بیشتر بخوانید: چیستان | نام کدام جزیره است که اگر وارونه اش کنیم، بچه های مدرسه ای با آن سر و کار دارند!؟
شرمنده ، ولی کل این افسانه از اول اشتباه ست ، چرا که مرد باید پیله های ابریشمی را نجات می داد آن وقت نه تنها که گربه و سگ و مار نجات میافتند بلکه تمام دنیا با این کار نجات پیدا میکرد ، این یک معما ست .