;
تفریح و سرگرمی

مرد لاف زن و دنبه گوسفند از داستان های زیبای مثنوی معنوی

داستان های مولانا در مثنوی سراسر آموزش است و اخلاق. او در داستان های خود تلاش می کند عالی ترین نکات اخلاقی را به مخاطب خود گوشزد کند. این نکات اخلاقی می توانند در بهتر شدن وضعیت جامعه که متشکل از افراد است، موثر و تأثیرگذار باشند. در حکایت مرد لاف زن نیز، افراد را از دروغگویی و لافی زنی منع می کند. با حکایت مرد لاف زن و دنبه گوسفند با چشمک همراه باشید.

بیشتر بخوانید: حکایتی جالب از کتاب کلیله و دمنه: حکایت مردم هیزم شکن و چاه آب!

بیشتر بخوانید: حکایت ابن سیرین و زن هوس باز!

مرد لاف زن و دنبه گوسفند

روزی روزگاری در شهری مرد فقیر و در عین حال لاف زن زندگی می کرد. او وضعیت اقتصادی چندانی نداشت، اما دوست داشت که همیشه وضع و روزگار خود را خوب جلوه دهد. به همین خاطر تکه دنبه ای از مغازه قصابی خریده بود و هر وقت می خواست بیرون برود، لب و سبیل خود را با آن چرب می کرد.

او به مجالس مختلف شرکت می کرد و با این ظاهر وانمود می کرد که لحظه ای قبل در خانه، غذای چربی خورده است. امّا شکمش از گرسنگی ناله می‌کرد و می گفت:

ای درغگو، خدا هر چه زودتر مکر و حیله تو را آشکار کند! این لاف و دروغ تو ما را آتش می‌زند. الهی, آن سبیل چرب تو کنده شود. اگر تو این همه لافِ دروغ نمی‌زدی، لااقل ممکن بود کسی رحم کند و چیزی به تو می داد و من حالم خوش بود. این مرد ابله نمی داند که لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور می‌کند.

به هر ترتیب شکم مرد، دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا می‌کرد که خدایا این درغگو را رسوا کن! تا بلکه بخششگران دلشان بر ما رحم کند و چیزی به من برسد!

عاقبت دعای شکم مستجاب شد. روزی گربه‌ای وارد خانه مرد لاف زن شد و آن دنبه چرب را ربود و خورد.

اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد.

دنبه را گربه برد!

پسر آن مرد از ترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید. به سرعت به سمت پدر رفت که در مجلسی مشغول لاف زدن بود.

پسر وارد مجلس شد و با صدای بلند گفت: پدر! پدر! گربه دنبه را برد. همان دنبه‌ای که هر روز صبح، لب و سبیل خود را با آن چرب می‌کردی. من نتوانستم آن را از گربه بگیرم.

حاضران مجلس خندیدند.آنگاه بر آن مرد دلسوزی کردند و غذایش دادند. مرد نیز فهمید که راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ. هر چند دیگر نتوانست در آن شهر زندگی کند و مجبور شد آن شهر را ترک کند.

بیشتر بخوانید: حکایت بهلول و مرد غریب

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

داستانهای جالب دیگر:

داستان ملا نصرالدین و غاز یک پا

حکایت بهلول و مرد کفشدوز شیاد

بار کج هیچ گاه به مقصد نمی رسد: داستان الاغ سخت کوش  و بز حسود

حکایت مرد حکیم و حاکم شهر

مرد نابینای ثروتمند و بی خیال ترین فرد جهان

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

2 + هفت =

دکمه بازگشت به بالا