تفریح و سرگرمی

داستان درباره عاقبت تربیت نادرست و لوس کردن بچه + قسمت دوم

دو روز ماند و گفت: «منتظر دوست همسفرم هستم.» خورد و خوابید و فهمید که چند فرسخ دورتر منزلگاه باصفاتری هست. صبح عازم رفتن شد و همان بازی را شروع کرده بود که گروهی سرباز و سرهنگ وارد شدند و به قول خودش «هوا پس بود.» هنوز دعوا به جاهای باریک نکشیده بود که خنده را سر داد و دستمال بسته را رو کرد و گفت: «می‌خواستم دل و جرئت شما را آزمایش کنم، وگرنه کار ما مثل ریگ پول خرج کردن است.»

داستان درباره عاقبت تربیت نادرست

به خیر گذشت. ولی در راه رسید به یک دوراهی و نمی‌دانست کجا به کجاست. از پیرمردی که در آنجا بود پرسید: «ببینم، این راه‌ها به کجا می‌رود؟» پیرمرد گفت: «این راه به کاروانسرای شیخی می‌رسد که منزلگاه قافله است و به‌طرف شمال می‌رود، آن‌یکی هم به لب دریا می‌رسد که با کشتی به مغرب می‌روند.»

جوان پرسید: «خوب، کدامش برای سفر بهتر است؟»

پیرمرد گفت: «تا چه سفری باشد و چه‌کاری داشته باشد.»

جوان گفت: «برای آدم بیکار.»

پیرمرد گفت: «نمی‌دانم.»

جوان گفت: «پس خیلی نادانی.»

پیرمرد اثر لاتی و بی‌بند و باری را در جوان به جا آورد، جواب داد: «بله من مثل شما نیستم. شما ماشاءالله ماشاءالله جوانید و بانشاط. ولی من فکرم خراب است و دل‌ودماغ ندارم.» جوان مغرور را خام کرد و از او گذشت.

جوان فکر کرد که «خوب است، همه ازم می‌ترسند» و کار دیگری بلد نبود. با شیر و خط راه دریا را انتخاب کرد و گفت: «خشکی که توی یاخچی آباد هم هست. کشتی و دریاست که اسی را می‌طلبد».

رفت و رفت تا رسید به کنار دریا. کشتی مسافری بادبان کشیده، آماده حرکت بود. مسافران هر یک پولی می‌دادند و سوار می‌شدند و جوان اوضاع‌واحوال را مناسب می‌دید. پیش ملاح رفت و گفت: «من به گردش می‌روم و پول ندارم. اگر مرا سوار کنی به دردت می‌خورم.» ملاح پرسید: «به چه دردی؟» گفت: «خوب دیگر، یک وقت بدخواه مدخواه داشته باشی ما از خجالتش درمی‌آییم.»

ملاح خندید و گفت: «ول معطلی. داداش! ما بدخواه نداریم که هیچ، خودمان یک‌پا معرکه‌گیریم. سفر دریا پول می‌خواهد، زور را درِ خانۀ عمه و خاله می‌توان خرج کرد.»

این را گفت و دستور حرکت داد. جوان از این حرف دلخور شد و می‌خواست جواب دندان‌شکنی به ملاح بدهد. ولی کشتی فاصله گرفته بود. صدا رساند و گفت: «باشد، عَوَض پول، این بقچۀ پر از جنس را دارم که برای فروش می‌برم. هرچه می‌خواهی انتخاب کن، مخلصت هم هستم».

طمع دامن ملاح را گرفت و کشتی را به کناره نزدیک کرد، در را باز کرد و گفت: «حالا که فهمیدی بیا بالا.» جوان مغرور که از زخم‌زبان ملاح رنجیده بود همین‌که دستش به آستین ملاح رسید او را کنار کشید و شروع کرد به زدن و پشت و پهلوی او را گرفتن که: «بدبخت بینوا متلک به من؟»

همکار ملاح از کشتی به درآمد که پُشتی کند، همچنان دُرشتی دید و کسی که بتواند به‌زور بر جوان غالب شود در میان نبود. ناچار برای اینکه از او انتقام بگیرند به حیله درآمدند.

ملاح در میان کتک خوردن شروع کرد به قهقه خندیدن و گفت: «پسر، صبر کن ببینم، ما یک شوخی کردیم و تو با این زورمندی از جا دررفتی؟

ما که چیزی نگفتیم، من سربه‌سرت گذاشتم ببینم چند مرده حلاجی و دیدم که انصافاً مرد زندگی هستی. به مرگ خودم تو همان کسی هستی که ما لازم داریم. این مشت و بازوی تو جان می‌دهد برای دریا. حالا هم گله ای ندارم. همین‌که شناختمت حاضرم تا آن سر دنیا ببرمت، قدمت هم روی چشم ما و بفرما، اگر هم نمی‌خواهی خیلی متاسفم که سوء تفاهم شد، نه جانم، ما که باهم پدرکشتگی نداشتیم، اصلاً خودم بنا بود برگردم.

داستان درباره عاقبت تربیت نادرست

ولی هنوز تردید داشتم. حالا که معلوم شد از هیچ چیز واهمه نداری بیا بالا، کرایه هم فدای سرت تا آن سر دریا هم مهمان خودم باش، مخلص شاخ سبیلت هم هستم، ما اصلاً این پیشامدها را به دل نمی‌گیریم، آخر ناسلامتی ما هم معرفتش را داریم، نه تو بمیری، خیلی ازت خوشم آمد که مردانه بازی کردی، دیگر ولت نمی‌کنم، ما خیلی باهم جوریم.»

جوان را آرام کردند، صلح کردند و سر و روی یکدیگر را بوسیدند و عذر خواستند و به کشتی سوار کردند و ملاح به مسافران گفت: «نه اینکه خیال کنید ما دعوا کردیم ها، رفیقمان است و شوخی می‌کردیم.» مسافران هم خندیدند و کشتی حرکت کرد.

در میان مسافران پیری جهان‌دیده و مردم شناس بود. آمد به ملاح گفت: «برادر، کار خوبی نکردی این الدنگ ناتو را سوار کردی، معلوم است این آدم خیلی خام است و ممکن است دردسر درست کند. همۀ هم‌سفران از این جریان ناراحت شدند، خوب، ما اهل دعوا نبودیم. ولی روی این‌طور آدم‌ها را نباید زیاد کرد.»

ملاح جواب داد: «حواس حاجیت جمع است. او دیگر توی مشت ماست، من هم سوارش کردم که درسش را روانش کنم، آنجا نمی‌شد، صبر کن و آخرش را ببین، جوجه را آخر پاییز می‌شمارند.»

ملاح و همکارش که با اشاره، نقشۀ انتقام را کشیده بودند از جوان مشت زن پذیرایی کردند و قهوه و شربت و شیرینی به میان آمد و چنان گرم گفت وگو شدند که برخورد نخستین فراموش شد. ملاح در راه از همه‌چیز و همه جا صحبت کرد و گفت: «ما هم در میان دریا گرفتاری‌هایی داریم و گاهی با دزدان دریایی روبه‌رو می‌شویم و بنازم به این بازو و مشتی که تو داری.

اگر خودت بخواهی مثل ما روی آب زندگی کنی من یقین دارم که خیلی بیش از خشکی به تو خوش می‌گذرد، همین مرا که می‌بینی تمام مُلک خدا را زیر پا گذاشتم، باور کن هیچ جای خاک صفای آن را ندارد و خوش‌تر از ما در دنیا کسی نیست، حالا که دیگر گمشدۀ خودم را هم یافتم که تو باشی، این سفر را امتحان می‌کنی؛ اگر خوشت آمد بدان که همیشه همینطور است.»

ملاح از این حرف‌ها می‌زد و جوان گُل از گلش می‌شکفت و در دل از هرچه شهر و ده و پدر و مادر و کوچه و محله است بیزارتر می‌شد و کشتی می‌رفت و شب بَر سَرِ دست آمد و چه فرفرۀ خوش حرکاتی است این زبان که از هر طرفی بخواهند می‌چرخد و غذای شام را به خوشی و خوبی صرف کردند و در نزدیکی ساحل دورافتاده‌ای از کشوری غریب به نزدیک یک ستون راهنما رسیدند که از زمان‌های قدیم در میان آب برای راهنمایی کشتی‌ها از سنگ و ساروج ساخته بودند.

ملاح کشتی را نگاه داشت و گفت: «پروانۀ فرمان کشتی شل شده و اگر دریا طوفانی شود با این حال نمی‌توانیم برانیم و فردا به مقصد برسیم. برای تعمیر فرمان هم جایی بهتر ازاینجا پیدا نمی‌کنیم.

یک ساعت ایستادن بهتر از نگران بودن است. برای سفت کردن پروانۀ فرمان باید یکی از جمع ما که از آب نمی‌ترسد بر روی این ستون بایستد، دست خود را بر تیر چوبی آن حلقه کند و با دست دیگر طناب کشتی را بگیرد تا لرزش آب کمتر باشد و من فرمان کشتی را فوری تعمیر کنم.»

کمک ملاح گفت: «کار کار من است، من می‌روم.»

ملاح گفت: «تو را می‌خواهم که پروانه را بچرخانی تا پیچ آن را پیدا کنم و کسی دیگر بلد نیست؛ اما رفتن روی ستون و گرفتن طناب کار کسی است که فقط ترسو نباشد و بتواند نیم ساعت سرپا بایستد.»

جوان مشت زن مغرور که به حرفهای ملاح، فریفته شده بود و نامردی خود را فراموش کرده بود گفت: «این مسافران که هیچ کدام جراتش را ندارند. هیچ‌کس بهتر از خودم نیست.»

ملاح گفت: «نه، تو مهمان ما هستی و ما از مهمان کار نمی‌کشیم. اگرچه کار از دست تو برمی‌آید.»

جوان خوشحالتر شد و گفت: «این که کاری نیست، ستون هم که همین‌جاست.» شاگرد ملاح گفت: «ولی رفیق، اگر می‌ترسی بگذار تو را برسانم. ازاینجا تا ستون ده قدم راه است. ولی ستون پله دارد.» جوان گفت: «بی‌خیالش باش.» سر طناب را گرفت و از روی نردبان به ستون رسید، از آن بالا رفت و دست در تیر ستون زد و طناب را کشید.

ملاح گفت: «پس قربان دستت، طناب را قدری بیشتر بکش، بیشتر، بیشتر و حالا خوب است، بی حرکت نگاه دار.»

در این وقت شاگرد ملاح، نردبان را در آب انداخت و ملاح به جوان مغرور گفت: «حالا همان‌جا که هستی باش که جای خوبی است تا دیگر مشت و بازوی خود را به مردم حواله نکنی. این هم بقچۀ لباست برای اینکه بپوشی و بازوی زورمندت یخ نکند.»

بقچه را پیش پای جوان در آب انداخت و سر طناب را که خودش گرفته بود رها کرد و کشتی را ازآنجا دور کرد. جوان که شنا بلد نبود تازه فهمید که دارد انتقام مشت و لگدها را پس می‌دهد. هرچه فریاد زد کسی گوش نداد. دیگر کار از کار گذشته بود. کشتی رفت و پیرمرد جهان‌دیده ناراحت شد. آمد به ملاح گفت:

«برادر، این خیلی انتقام وحشتناکی است، بیچاره در آب می‌افتد و خفه می‌شود.»

ملاح گفت: «نترس، یک‌شب بی‌خوابی می‌کشد، کمی می‌ترسد و بسیار تنبیه می‌شود. فردا صبح هم از ساحل او را می‌بینند و نجاتش می‌دهند، بقچه‌اش را هم که دادیم، سرمایه‌اش هم که زور است و همراهش است، مگر من حرف ناحسابی زده بودم که کرایۀ کشتی را می‌خواستم؟ مگر ندیدی چکار کرد؟»

پیرمرد گفت: «اگر نجاتش می‌دهند حرفی نیست، این تجربه برای چنین آدمی خوب است.»:

جوان روی ستون ماند و فردا صبح دید که تا چشم کار می‌کند از هر طرف آب است و دیگر اثری از زندگی پیدا نیست. ساحل خیلی دور بود و جز کمانِ ابرویی پیدا نبود. نردبان در پای ستون بر آب شناور بود و بر روی ستون جز ایستادن یا نشستن چاره نبود، تشنه و گرسنه و بی‌خواب و آرام بر روی ستون باقی ماند و از پریشانی، قدرت فکر کردن نداشت.

یاد پدر و مادر و کوچه و محله و کار و بیکاری و بیماری در سرش می‌آمد و می‌رفت و پس‌ازاینکه از ایستادن و نشستن عاجز شد خود را به نردبان رسانید و روی آن دراز کشید و دیگر چیزی نفهمید تا نردبان همراه امواج آب به ساحل ناشناس رسید و در خشکی گیر کرد.

وقتی جوان به هوش آمد، رمق برخاستن و راه رفتن نداشت؛ اما از بیم جان و ذوقِ امان، خود را به ساحل کشید و تا اثر خیسی و خستگی از تنش دور شد، با ضعفی که داشت به کندن و خوردن سبزه ها و گیاهان پرداخت.

بختش یاوری کرد که هوا خشک و ملایم بود. همین‌که اندکی به حال آمد سر در بیابان گذاشت که نمی‌دانست به کجا می‌رسد و رفت تا تشنه و بی طاقت به محلی رسید که بر سر راه بیابانی در یک چهاردیواری چاه آبی بود و صاحب چاه نشسته بود وگذرندگان پولی می‌دادند و آبی می‌نوشیدند یا برای راه دور، مشکی یا کوزه‌ای آب می‌خریدند.

جوان رسید و تشنه بود. پیش رفت و جام آبی گرفت و نوشید و کاسه ای دیگر گرفت و سروصورت را شست و نفس تازه کرد و قدری نشست و از راه‌ها و شهرها سراغ گرفت.

وقتی از جا برخاست صاحب چاه از او پول آن را مطالبه کرد و جوان هنوز فرفرۀ خوش حرکات زبانش بَد می‌چرخید، این را می‌دانست که پولی ندارد؛ اما نمی‌دانست که زبان خوش را کسی از او نگرفته است و وقتی کسی هیچ چیز دیگر برای بخشیدن ندارد زبان شیرین را همراه دارد.

در جواب صاحب چاه گفت: «خجالت نمی‌کشی برای آب پول می‌گیری؟»

صاحب چاه گفت: «چه خجالتی؟ زمین مال من است، خرج کرده ام و زحمت کشیده‌ام و چاه را به آب رسانده‌ام و در این بیابان برهوت برای رهگذران آب فراهم کرده ام و هرکسی یک کاری دارد این هم کار من است. حالا هم ارث پدر کسی را که نمی‌گیرم. یک پول سیاه می‌گیرم و به جگر تشنۀ سوخته حیات می‌بخشم.»

جوان گفت: «نطقت بد نیست. ولی من پول بده نیستم، هر کاری هم می‌خواهی بکن!»

صاحب آب گفت: «اگر می‌گفتی غریبم و گم شده‌ام و ندارم و نیازمندم که مهمان باشم حرفی بود. ولی این که نمی‌دهم و هر کاری می‌خواهی بکن حرف حسابی نیست.»

جوان گفت: «همین است که هست، من این بازو و این مشت را بیخودی درشت نکرده‌ام.»

چند نفر برگشتند خیره‌خیره به او نگاه کردند و جوان گفت: «چه خبر است؟ مگر آدم ندیده‌اید که این‌طور مرا نگاه می‌کنید؟»

یکی پیش آمد و گفت: «هیچ معلوم هست که توی کدام طویله تربیت شده‌ای؟ این چه جور حرف زدن است؟»

جوان گفت: «این است که هست. دعوا هم داری بیا جلو.» و یکی بود که بُردبار نبود. آمد جلو و گفت: «اگر اینجا بخواهی گردن‌کلفتی کنی بد می‌بینی. گدایی‌ات را کردی، آبت را خوردی، راهت را بگیر و برو گم شو.» جوان که هنوز جوجه اش را نشمرده بود بُراق شد و پیش رفت یخه مرد را گرفت و گفت: «چه می‌گویی؟»

و دیگر مجالش ندادند، چند نفر ریختند و تا می‌خورد او را زدند و گفتند: «آنچه تو می‌گویی برای ننه و خاله‌ات خوب است، اینجا نُنُربازی خریدار ندارد.» زدند و کوبیدند و وقتی بی‌حال شد ولش کردند. دیگر چاره جز تحمل نبود. سفر داشت درس زندگی می‌داد. جوان گفت: «حالا که چنین است غریبم و گرسنه‌ام و از کشتی به دریا افتاده‌ام و چند روز است چیزی نخورده‌ام.»

گفتند: «خوب است که غریبی و گرسنه‌ای و از کشتی به دریا افتاده‌ای و چند روز است چیزی نخورده‌ای! اگر شکمت سیر بود ببین چه جانوری بودی! تو را از کدام خراب‌شده بیرون کرده اند؟» به‌هرحال غذایی به او دادند و به استراحت نشست و دیگر حرفی نزد تا قافله‌ای رسید و آبی ذخیره کرد و جوان به دنبال قافله افتاد و با کاروانیان همسفر شد.

شب، قافله از بیابان «نُه گنبد» می‌گذشت و می‌گفتند کمینگاه راهزنان است. اهل کاروان خدا را یاد می‌کردند و زنگهای شتران را می‌بستند و سفارش خاموشی می‌کردند و جوانان را برای نگهبانی و همکاری هشدار می‌دادند. جوان فرصت پیدا کرد و به رهبران گفت: «از دزد هیچ نترسید که همین یکی من با این مشت و بازو پنجاه نفر را جواب می‌دهم و دیگر جوانان یاری می‌کنند و کسی جرات ندارد به ما چپ نگاه کند.»

کاروانیان خوشحال شدند و از همراهی او شادی کردند. لباسی برازنده به او هدیه کردند و چون به منزلی رسیدند که هنوز جای بیم بود جوان را به غذاهای خوب پذیرایی کردند و او بعد از چند روز پریشانی به خوراکی گوارا رسیده بود آنقدر خورد که دیگر یارای حرکت نداشت. همین‌که قافله آرام گرفت و زمان خواب رسید جوان پیش از همه بر حصیری به خواب رفت و صدای خور خورش از نه گنبد گذشت.

مردی سرد و گرم دیده در کاروان بود. جوان را برانداز کرد و به همراهان گفت: «برادران، من این جوان را می‌شناسم. دو سال پیش با ایشان همسایه بودم و از دست مزاحمت همین تن لش خانه را فروختیم و رفتیم. چندان بی معنی و بی‌ملاحظه است که من از خود او بیش از دزدان نگرانم. ادعایش را دیدید؟

اینک بیش از همه خورد و پیش از همه به خواب رفت و چنانکه من می‌دانم اگر همۀ کاروان را آب ببرد او سر از خواب برنمی‌دارد و هیچ عجب نیست اگر راهزنان برسند و او با ایشان همکاری کند یا خود رفیق ایشان و شریک قافله باشد. به گمان من مصلحت آن است که او را خفته بگذاریم و برویم که یک‌شب بی‌خوابی گواراتر است تا با چنین آدمی هم‌سفر بودن.» و همراهان این مصلحت را پذیرفتند. کاروان را بار کردند و هیچ زمزمه‌ای خواب جوان را آشفته نکرد. او را گذاشتند و رفتند.

سحرگاه دزدان رسیدند و جوان را خفته دیدند. بیدارش کردند و پرسیدند: «کیستی؟» گفت: «یکی از اهل قافله‌ام.» گفتند: «کو قافله؟»

گفت: «نمی‌دانم. بیدار بودم و بودند و بیدار شدم و نیستند.» پرسیدند: «قافله از کجا می‌آمد و به کجا می‌رفت؟» گفت: «نمی‌دانم من در راه گم شده بودم و هیچ‌کس را نمی‌شناختم.» یکی از دزدان گفت: «خودش است، همان است که من می‌گفتم. وگرنه تنها در اینجا برای چه مانده است.» بر سرش ریختند زدند و لختش کردند و با یک تای زیر جامه او را به درختی بستند و رد پای قافله را جُستند و از راه میان بُر رفتند.

جوان در حالی که دیگر امید خود را از دست داده بود بر درخت بسته بود و در فکر بود که: «مگر اهل قافله از من چه دیدند که مرا گذاشتند و رفتند؟» تا نزدیک ظهر، تشنه و درمانده باقی بود که شهزاده‌ای در پی شکاری تاخته بود و از همراهان به دورافتاده به راه رسید، جوان را بسته دید و دلش به رحم آمد، او را باز کرد و به نزد همراهان برد و خوراک و پوشاک داد و از حالش پرسید. جوان سرگذشتش را تعریف کرد.

شهزاده گفت: «حیف! من از اول که تو را دیدم گفتم از این بدبختی نجاتت می‌دهم و نگاه می‌دارم و به سروری می‌رسانم؛ اما حرفهای تو بوی بی لیاقتی می‌دهد. کشتیبان حق داشت و صاحب چاه حق داشت و اهل قافله حق داشتند. اگر خطا نکنم در قافله کسی بوده است که تو را می‌شناخته. مگر قهوه چی و کشتیبان و صاحب چاه چه گناهی داشتند؟»

جوان گفت: «حالا می‌دانم که بد کردم و پشیمانم و توبه‌کارم و حاضرم در خدمت شما جان فدا کنم.»

شهزاده گفت: «امتحان آسان است. اگر من به تو هزار دینار بخشم و تو را بفرستم تا از پدر و مادرت اجازه بگیری، چگونه می‌روی و چگونه برمی‌گردی؟»

جوان گفت: «اجازه مِجازه که لازم نیست. ولی اگر تو بخواهی می‌روم خبر می‌دهم و فوری برمی‌گردم.»

شهزاده پرسید: «آیا نمی‌خواهی آن قهوه چی و آن کشتیبان و آن جوان شاکی را ببینی و دلجویی و عذرخواهی کنی؟»

جوان گفت: «چه دلجویی و چه عذرخواهی! در آن‌وقت‌ها مجبور بودم و هر کس دیگر هم به‌جای من بود و زورش می‌رسید همان کار را می‌کرد.»

شهزاده گفت: «نه خیر، هرکسی دیگر هم همان کارها را می‌کرد به بدبختی می‌رسید. رسم دنیا این است که همه جا حرف حسابی و عدالت را می‌پسندند و هیچ‌کس زورگویی را نمی‌پسندد و تو نمی‌توانی رسم دنیا را عوض کنی.

معلوم شد که هنوز آمادۀ خوب شدن نیستی. پیش ما برای تو جایی نیست؛ زیرا من می‌خواهم عزیز باشم و اگر اطرافیانم مثل تو باشند نمی‌شود. آخر عزیز من، وقتی تو اجازة پدر و مادر را لازم نمی‌دانی من چگونه به تو اعتماد کنم که در اینجا بی‌اجازه دست به کاری نمی‌زنی؟

و وقتی با داشتن پول هم حساب مردم را نمی‌پردازی و از گذشته عذر نمی‌خواهی چگونه می‌خواهی سروری کنی؟ هزار دینار هم حیف است که تو داشته باشی.

تو را با نامه‌ای و هدیه ای برای پدر و مادرت به همراه سرهنگی به وطنت می‌فرستم و از تمام کارهایت خبر می‌گیرم. هر وقت که دیگر کسی از تو آزرده نبود و هر وقت یاد گرفتی که حق مردم را بشناسی، آن وقت شاید که تو را ببینم، وگرنه باید بدانی کسی که تنها دلخواه خود را می‌بیند و آسایش دیگران را مانند آسایش خود درست نمی‌دارد، نه در حَضَر و نه در سَفَر هرگز در نظر مردم، عزیز و محترم نخواهد شد.»

جوان را به وطنش فرستادند. چون ظاهری آراسته داشت پدر و مادر به دیدارش شادی کردند. شب داستان سفر را تعریف کرد از حیلۀ کشتیبان و دیگران و گفت اگر به دیدار شهزاده نمی‌رسیدم شاید در بیابان هلاک شده بودم. باوجود این، دست خالی رفتم و با سوغاتی آمدم. بعدازاین هم آن مشت و بازو را دیگر ندارم، تجربه‌ای که از سفر آموختم این است که باید در تربیت و رفتار خود تجدید نظر کنم و خود را لایق سروری سازم.

داستان درباره عاقبت تربیت نادرست

پدر گفت: «حالا یک‌چیزی شد. هدیه و سوغاتی هم تصادفی رسید. اگر به‌جای شهزاده به کسی مانند خودت رسیده بودی، به بدبختی دیگری رسیده بودی. حالا فردا صبح می‌گویم که چه باید کرد!»

در همین فرصت، اهل محله که از پسر جوان آزردگی داشتند بازگشت او را به مُدعی خبر دادند و فرّاشان برای دستگیر کردن او سر رسیدند. مادر می‌خواست او را پنهان کند، اما پسر گفت: «نه، کار تلافی و عذرخواهی خیلی دارم. ولی این حساب را باید قاضی رسیدگی کند تا خودم بدانم که دارم درست می‌شوم.»

او را بردند و زندان و جریمه در انتظار بود. ولی با تجربه‌ای که تازه آموخته بود صادقانه پشیمانی کرد، رضایت شاکی را حاصل کرد و سربه‌راه به خانه بازگشت. فردا صبح همراه پدر به سر کار رفت. بعد از چند روز شب‌ها به درس خواندن مشغول شد و دیگر کسی او را در کوچه ویلان نمی‌دید.

چندی گذشت و یک روز همسایگان از مادرش پرسیدند: «راستی از پسرتان اِسی چه خبر دارید؟ چطور شد که دوباره به سفر رفت؟»

مادر گفت: «اسی همین‌جاست؛ اما این پسر دیگر آن پسر نیست. وقتی از آن سفر برگشت عوض شده بود، سرش توی کارش و درسش است و می‌خواهد همه‌چیز را تغییر بدهد. حالا دیگر می‌گوید اسمش هم اسماعیل است، اسکندر نیست و این اسم را نمی‌خواهد.»

همسایه‌ها گفتند: «الحمدلله!»

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

9 − دو =

دکمه بازگشت به بالا