داستان جالب درباره عاقبت تربیت نادرست و لوس کردن بچه + قسمت اول
داستان جالب درباره عاقبت تربیت نادرست: پدر خوشحال بود و مادر هم خوشحال بود که بعد از چند تا دختر قد و نیم قد، حالا خدا به آنها یک پسر داده است. خدا کار خودش را کرده بود و حالا بقیۀ کار در دست پدر و مادر بود: نگهداری و تربیت. اسم نوزاد را گذشتند اسکندر و او را «اِسی» صدا میزدند.
داستان جالب درباره عاقبت تربیت نادرست
از همان روز اول پدر بینوا هرقدر در کوچه و محله اعتبار داشت قرض گرفت و مادر هرچه توانایی داشت، کوشش کرد تا وسیلۀ آسایش نوزاد را فراهم کنند. پدر و مادر هر دو بی سواد بودند؛ خیلی زود عروسی کرده بودند؛ در محلهای در حاشیۀ شهر با تنگدستی زندگی میکردند و در محله به نسبت خودشان آبرو داشتند. کار پدر بنایی بود و کار مادر خانهداری.
وقتی پسرِ یکی یک دانه آمد، پدر به دخترها فرمان داد که باید در نگهداری بچه خیلی مواظبت کنند: «نبینم که کسی اسی را اذیت کند، نبینم که یک روز اسی گریه کند؛ وای به حال کسی که بدِ پسرم را بخواهد.»
دخترها هم حساب کار دستشان آمد: پسر پسر است و قند و عسل است؛ البته کسی بدِ بچه را نمیخواست؛ آنها هم میخواستند یک برادر داشته باشند و حالا دارند. تا وقتی بچه، شیرخواره بود توی بغل مادر و خواهرها زندگی میکرد.
آنقدر او را بغل کرده بودند که بد عادت شده بود و همینکه لحظهای او را زمین میگذاشتند اگر خواب نبود فریاد گریهاش به آسمان میرسید و اگر پدر در خانه بود قیامت برپا میشد و میگفت: «هیچکس به فکر این بچه نیست؛ ببین چه جور شاخ شمشاد من وگل ناز مرا به گریه میاندازند. این لکه روی دامن پسرم از کجا پیدا شده؟ این پشه از کجا آمده و صورت پسرم را نیش زده؟»
این بود و بعد از دو سال بچه را از شیر گرفتند و به خوراک بستند. در خانه همهچیز پیدا نمیشد. ولی هرچه پیدا میشد و بهتر بود مال شاخ شمشاد و گل ناز بابا بود؛ لباس تی تیش مامانی و خوردنیهای خوبتر و بیشتر؛ دخترها «اِهی» شده بودند و پسر «بَه بَهی» بود.
دیگر هیچ چیز مهم نبود؛ آنقدر دم و ساعت به بچه خوراک زور کی میدادند که گاهوبیگاه مریض میشد. تازه وقتی هم طبیب پرهیز میداد بچه دمبهدم غاغا میخواست و پدر میگفت: «بگذار بچه ام بخورد زودتر بزرگ شود» و مادر میگفت: «همۀ اینها از بی غذایی است.»
بچه بزرگتر میشد و هیچکس حق نداشت به او بگوید بالای چشمش ابروست. میکشید، میانداخت. میشکست، به همهچیز دست میزد، شیون و غوغا میکرد و همۀ اهل خانه و دروهمسایه را عاجز میکرد. ولی بیچاره کسی بود که بخواهد برخلاف میل بچه رفتار کند. برای شاخ شمشاد بابا و گل ناز ننه هیچ چیز ممنوع نبود.
هروقت با بچه های همسایه اختلاف پیدا میشد پدر و مادر مانند خروسجنگی بر سر همسایه داد میکشیدند: «شما چشم دیدن بچه ما را ندارید، شما حسودی میکنید.»
همسایه ما میگفتند: «آخر خانم، آقا، شما که نوبرش را نیاوردهاید، همه بچه دارند، بچه که نباید هرکاری دلش خواست بکند، بچه را باید راهنمایی کرد، یادش داد، تربیتش کرد، اینطور که شما بچه را لوس و نُنُر بار میآورید فردا برای خودتان هم اسباب زحمت میشود، برای خودش هم بدبختی میسازد!»
پدر و مادر گفتند: «به هیچکس مربوط نیست. وقتی بزرگ شد همهچیز را میفهمد. حالا بچه است، دماغش میسوزد، ذهنش کور میشود.»
همسایهها میگفتند: «شما اشتباه میکنید، تربیت را باید قدمبهقدم از بچگی به بچه یاد داد، بچه باید معنی «نه» را بفهمد، مال خودش و مال مردم را بهجای خود بشناسد وگرنه روزگار خودش را هم سیاه میکند، شما هیچوقت به بچه تان یاد ندادهاید که نصف شب موقع فریاد کردن نیست، هیچوقت نمیگویید که پرتاب کردن شیشه به خانۀ مردم ممکن است کسی را به کشتن بدهد.
شما همین برای شکمش دلسوزی میکنید و این کافی نیست، این محبت را هر جانوری هم نسبت به بچه اش دارد، بچۀ آدم باید از سه چهارسالگی جای آری و نه را بفهمد.»
پدر و مادر میگفتند: «اسیِ ما نَه را نمیفهمد، هر کاری هم دلش خواست میکند، همین و همین.» و با این ترتیب جز پدر و مادر هیچکس دیگر رفتار بچه را نمیپسندید. علتش هم لوس بودن و مزاحم بودن او بود؛ اما پسند پدر و مادر بیدلیل بود. بههرحال پدر و مادر بچۀ خودشان را میپسندند.
پسرک کمی بزرگتر شد و راه کوچه را یاد گرفت و بازی کوچه را و دیگر شمر جلودارش نبود. عادت کرده بود که هر چه او میخواهد همان درست است. در کوچه، بچه ها زیاد بودند؛ اما غیر از اسی هیچکس دیگر درِ خانۀ مردم را نمیزد و فرار نمیکرد و غیر از اسی هیچکس دیگر سوراخ کلید درها را گِل نمیگرفت.
نصیحت هم فایده نداشت. بچه های محله هم این را فهمیده بودند و دیگر اسی را به بازی نمیگرفتند. یک روز وقتی یکی از بچه های بزرگتر گفت «ما با اسی بازی نمیکنیم» پسر اوقاتش تلخ شد و او را زد. پدرها و مادرها دخالت کردند و گفتگو به خانه رسید. آمدند گفتند: «این پسر شما خیلی بی تربیت است، شما که دخترهایی به آن خوبی دارید چرا جلو این را نمیگیرید؟ فردا بدبخت میشود.»
پدر و مادر گفتند: «بدبخت خودتانید، بی تربیت هم جدوآبادتان است، بچه اند و بازی میکنند.»
گفتند: «آخر بازی هم قانون دارد، حساب دارد و این پسر شما هیچ نمیفهمد و میخواهد به همه زور بگوید، وقتی اینطور عادت کرد فردا هم که بزرگ شد قانون نمیشناسد و از دیگران توسری میخورد.»
پدر و مادر گفتند: «توسری مال بی عرضه هاست. شما هم بچه ها تان را زوردار کنید تا کتک نخورند».
گفتند: «بدزبانی و دشنامگویی میکند.» جواب دادند: «خوب، اذیتش نکنند، بدزبانی نکند. بچه است و زیر بار حرف زور نمیرود.»
پسرک بزرگ میشد و پدر و مادر میگفتند بچه است، به مدرسه فرستادند و وقتی از او شکایت میشد میگفتند بچه است، ده ساله بود میگفتند بچه است، پانزده ساله بود میگفتند بچه است.
همینکه از مدرسه برمیگشت کتاب و دفترش را به گوشهای پرت میکرد و میدوید به کوچه. هرگز کسی ندیده بود به خواندن کتاب مشغول باشد، از رد شدنش در امتحان، هیچکسی تعجب نمیکرد، بعد از چند سال مدرسه را کنار گذاشت و پدر و مادر که خودشان هم سواد نداشتند و قدر سواد و دانش را نمیدانستند.
برای ادامه درسش تلاشی نشان ندادند و پسر خیال کرد حالا بهتر شد و تنها به زورآزمایی پرداخت. پدر و مادر هم دلشان به این خوش بود که بچه خوب میخورد و میپوشد و در میان بچه ها حریف خودش هست. کمکم از بس اطرافیان به پدر حالی کردند که اسی دارد بیهنر بار میآید به فکر افتاد او را همراه خود سرکار ببرد. ولی مادر نگذاشت: «بچه طاقت کار بنایی را ندارد، صبر کن قدری جان بگیرد.»
یک بار اتفاق افتاد که دو روز، سه روز، چهار روز پیدرپی پسر در کوچه دعوا کرده بود. یک روز با تیغ خودتراش یکی از همبازیها را زخمی کرد و وقتی به شکایت آمدند مادر و عمه و خاله از پسرک زخمی پرستاری کردند و با عذرخواهی و التماس قضیه را کوتاه کردند و نگذاشتند پدر خبردار شود
روز دیگر بقال سر کوچه سر راه را بر پدر گرفت و از پسر شکایت کرد که صبح تا شب بچه های بیکار را جمع میکند و گفتگو درست میکند. پدر نصیحت و اعتراض کرد و پسر، همۀ تقصیرها را به گردن دیگران گذاشت.
روز سوم از کوچه دیگر آمدند شکایت کردند که این اسی شما همه را عاجز کرده. اگر تو نمیتوانی بگو تا خودمان جلوش را بگیریم. پدر از سرِ کار آمده بود و خسته بود. اوقاتش تلخ شد و پسر را تنبیه کرد و گفت: «دیگر نباید ببینم کسی از تو شکایت داشته باشد.»
فردا شب همسایۀ دیواربهدیوارشان سر کوچه سر راه را بر پدر گرفت و گفت: «بین استاد عباس: تا حالا کاری نکردیم. ولی این پسر شما صبح تا شب روی بام کفتر پرانی میکند و ما در خانه آسایش نداریم. هرچه هم نصیحت میکنیم نمیشنود. امشب میخواهم بگویم اگر از فردا یک بار دیگر توی خانۀ ما سنگ بیندازد یا روی دیوار بیاید، چنان دردسری برایت فراهم کنیم که تا قیامت نتوانی آسوده شوی.»
پدر یک کلمه حرف نزد، خسته بود و عصبانی و به نظرش حرف همسایه درست بود. ساکت و صامت آمد به خانه و زنش را به آشپزخانه برد و گفت: «ببین زن، مگر من نگفتم کفتربازی کار لاتهاست؟
مگر چند بار با همسایهها گفتگو نکرده بودیم و مگر نگفته بودم دیگر نباید اسی روی بام و دیوار برود؟ پس حالا این همسایۀ محترم ما چه میگوید؟ سر کوچه نزدیک بود از خجالت آب شوم و به زمین فرو بروم. روز که من در خانه نیستم دارم زحمت میکشم تا شکم اینها را سیر کنم چرا تو جلو اسی را نمیگیری؟»
زن جواب داد: «آخر، والله به خدا من هرروز نصیحت میکنم. ولی دیگرحریفش نمیشوم. همین امروز صدایم تا هفت تا خانه میرفت. از بس داد میزدم که مادر! میافتی میشکنی، خودت را نفله میکنی، جیغ کشیدم و فریاد زدم ولی فایده ندارد، من که زورم نمیرسد خودت هر کاری میدانی بکن.»
مرد ناگهان مطلبی کشف کرد و گفت: «همین است دیگر، حرفهای تو غلط است. اصلاً روش ما غلط است. این است که فایده ندارد.»
زن گفت: «غلط کدام است، بچه است و قدری تُخس است. خوب میشود.»
مرد گفت: «تا تو اینطور حرف میزنی خوب نمیشود.»
زن گفت: «مگر چه جور حرف میزنم؟ دیگر چه کار کنم؟»
مرد گفت: «تو به او همیشه همین را میگویی که نکن دستت زخم میشود، نکن می افتی میشکنی، نکن لباست کثیف میشود. ببینم تا حالا هیچوقت به او گفتی که مردم ناراحت میشوند؟ هیچوقت به او حالی کردهای که همانقدر که ما میخواهیم آسوده باشیم مردم هم میخواهند آسوده باشند؟
درست عیب کار در همین است که من و تو فقط خودمان و بچۀ خودمان را میبینیم. مثلاینکه توی صحرا زندگی میکنیم و دیگر هیچکس نیست و این غلط است. بچه باید این را بفهمد که اگر مردم از دست او آسوده نباشند او هم نمیتواند آسوده باشد.
از امروز من وضع را عوض میکنم؛ تو هم باید همراهی کنی، من دیگر خسته شدم و هرروز نمیتوانم حرف مردم را بشنوم. تا وقتیکه ما تنها به فکر خودمان و بچه خودمان باشیم و برای آسایش دیگران، مثل آسایش خودمان، اهمیت قائل نشویم هیچ چیز درست نمیشود، هیچ چیز.»
زن گفت: «باشد، هر چه شما بگویید».
مرد گفت: «الآن درست میکنم.»
پدر آمد به اتاق نشیمن و اسی را صدا زد و گفت: «ببین پسر، این آخرین حرف من است. من صبح تا شب برای روبهراه کردن زندگی شما کار میکنم و شب که خسته به خانه میآیم دیگر نمیتوانم حرف مردم را تحمل کنم.
اگر یک بار دیگر آمدم و یکی از همسایهها یا اهل محل از دست تو شکایت داشت دیگر هرچه دیدی از خودت دیدی. این کفترها را هم همین ساعت باید برداری ببری به دکان سعله ای و هر چه خرید بفروشی و دست خالی برگردی، دیگر هم پایت روی بام و دیوار همسایه نرسد. همین و همین.»
پسر گفت: «من به کسی کاری ندارم، کفترها را هم میخواهم داشته باشم. آنها را پرواز نمیدهم.»
پدر گفت: «نفهمیدی چه گفتم، حالا به تو میفهمانم.» تسمۀ کمرش را باز کرد و این اولین بار بود که پدر میخواست با تسمه حرف بزند. پسر موضوع را دریافت و پا به فرار گذاشت رفت سر کوچه ایستاد. پدر تسمه را به کنار انداخت و رفت توی کفترخان، یازده کفتر را ریخت توی کیسه و آمد دم در گفت: «اسی، بیا اینها را بگیر و ببر و دست خالی برگرد وگرنه دیگر آنها نمیمانند.»
پسر گفت: «نمیبرم.» پدر گفت: «برای اینکه بدانی دیگر حوصله ندارم حالا میبینی، کارد آشپزخانه را برداشت و همۀ کفترها را آورد لب باغچه یکییکی ذبح کرد و دوتا دوتا توی بشقاب گذاشت و به چهار همسایه چهار طرف خانه تقسیم کرد و گفت: «گوشت کبوتر خیلی مقوی و خوشمزه است، پسر ما هم دیگر کفتر بازی نمیکنند.
این هم هدیۀ اوست برای شما که از کفتر بازی او ناراحت شدهاید. سه تای آخری را هم پَروپِت کرد و به زن گفت: «فردا شب آبگوشت کبوتر بار کن و قول میدهم که قال قضیه کنده شود.»
زن گفت: «حالا اوقاتت تلخ شده! بیچاره کبوترها چه تقصیری داشتند؟»
مرد گفت: «همان تقصیری که گاوها و گوسفندها و مرغها و ماهیها دارند و ما هرروز آنها را میخوریم. دیگر هم جلو روی اسی به من اعتراض نکن.»
پسر آنقدر سر کوچه ایستاد تا سفرۀ شام آماده شد و با اصرار مادرش برگشت و بیآنکه حرفی بزنند خوابیدند. صبح هم پدر با اسی حرف نزد و رفت سر کارش.
امروز پدر در محلهای دور در خانهای که از خانۀ خودشان بهتر نبود کار میکرد. میخواستند یک طرف خانه را نوسازی کنند. صبح پسر صاحبخانه در را به روی استاد عباس باز کرد و مرد بنا از شباهت عجیب پسر صاحبخانه با پسر خودش تعجب کرد. درست همسال و همشکل اسی بود و چون استاد عباس بایستی سی چهل روز در آنجا کار کند این شباهت را به فال نیک گرفت.
بعد دید که در آن خانه پسر دیگری دو سال کوچکتر هم هست که روزهای تعطیل را میگذرانند و در کار ساختمان تماشا میکنند. این دو پسر برای بنا و شاگردش چای میآوردند و در کارها کمک میکردند و باقی اوقات با خودشان به کتاب خواندن و چیز نوشتن و کارِ خانه و بازی شطرنج سرگرم بودند.
شباهت پسر صاحبخانه با اسی که در نظر اول به چشم پدر نشسته بود باعث شده بود که رفتار آنها را با پسر خودش مقایسه کند و روز دوم و سوم، مرد بنا فریفتۀ اخلاق ایشان شده بود.
– «عجیب است. چقدر اینها با پسر من تفاوت دارند، چقدر مؤدب و مهرباناند، چقدر خوشزبان و چقدر خوباند، دیدی با پدرشان چگونه حرف میزدند؟ دیدی چطور به مادرشان احترام میگذاشتند و از او اطاعت میکردند؟ دیدی چگونه با بچه های همسایه مؤدب حرف میزدند؟ دیدی چقدر در فکر یادگرفتن بودند و از جزئیات کار بنایی تحقیق میکردند؟ و چقدر از مصالح ساختمانی، از گچ و آجر و سیمان و آهک و چوب اطلاع داشتند؟»
مرد بنا پرسید: «شما که بنایی نمیکنید اینها را از کجا میدانید؟»
گفتند: «در کتاب خواندهایم».
– دیدی چه ساعتهای درازی مینشستند و کتاب میخواندند و وقتی خسته میشدند بازی و سرگرمی آنها را دیدی؟
و گر چه استاد عباس سواد نداشت و از مطالعه محروم بود پیوسته در حال آنها مطالعه میکرد. مرد بنا دلش آرزو میکرد که «کاش پسر من هم مانند اینها بود.» اما نبود. سه چهار روز گذشت.
یک روز از بچه ها پرسید: «ببینم، شغل پدر شما چیست؟» گفتند: «معلم است.» مرد بنا دلش فرو ریخت و گفت: «میدانستم!» بچه ها پرسیدند: «عجب! شما میدانستید و پرسیدید؟» گفت: «نه، نمیدانستم، اما میدانستم که با من خیلی تفاوت دارد. همانطور که شما با پسر من تفاوت دارند.
همۀ مطلب در همینجاست که من راز تربیت را نمیدانستم و نتوانستهام پسرم را مثل شما تربیت کنم. او درس نمیخوانَد، تن به کار نمیدهد و حرف مرا هم نمیشنود.»
بچه ها گفتند: «انشاء الله که خوب میشود.»
عصر که از کار دست میکشید از صاحبخانه خواهش کرد ساعتی پای حرف او بنشیند و هر چه را میفهمید از سرگذشت خود و زندگی اش و پسرش صحبت کرد. رفتار پسرش را با پسران صاحبکار مقایسه کرد و آرزو کرد که کاش پسر او هم مثل آنها خوب بود.
صاحبخانه به او حالی کرد که تربیت از شانزدهسالگی شروع نمیشود بلکه از روز تولد شروع میشود و رفتار بچه ها ساختهوپرداختۀ پدر و مادر و نزدیکان و محیطشان است و او قدری دیر به فکر افتاده؛ اما از حالا هم راه سلوک چنین است و چنان است؛ و به او توصیههایی کرد که یکی هم این بود که از بیکاریِ همه عیبی پیدا میشود.
اگر پسر درس نمیخواند او را از ولگردی توی کوچه بازدارد و اگر نمیتواند زیر دست کسی دیگر کار کند همراه خودش او را سر کار بیاورد و گفت: «این بچه ها او را به درس خواندن تشویق میکنند، بچه ها زبان یکدیگر را بهتر میفهمند.»
پدر شب آمد به خانه، اما هرقدر اصرار کرد که پسر همراه او سر کار برود قبول نکرد. کار چیزی بود که او نمیپسندند. مادر هم میگفت: «حیف نیست بچه ای با این یال و کوپال برود با خشت و گِل کار کند؟ مگر یک مشت زن و پهلوان بودن چه عیبی دارد؟ آدم حظ میکند که پسرش در میان سروهمسر، هم زور و همتا نداشته باشد.»
پسر هم گفت: «حالا که دیگر کفتر بازی نمیکنم، حالا که دیگر کسی از همسایهها شکایت نمیکند. من اهل خشت و گل نیستم، اهل مشت و زورم. حالا هم که دارم پهلوان میشوم شما نمیگذارید.»
پدر خندید: «ههه، اهم مُشت و کُشت، اینها فردا برای تو آبونان نمیشود.»
پسر گفت: «آبونان هم میشود، صبر کنید و ببینید.»
پدر گفت: «صبر میکنیم و میبینیم، من خوشبختی تو را میخواهم. ولی امروز با آقا معلم صحبت میکردم، او که پسرهایی به آن خوبی تربیت کرده میگفت این راه عوضی است.»
پسر گفت: «هر چه میخواهد بگوید، همان آقا معلم هم به یک مشت من بند نیست.»
پدر گفت: «خیلی خوب» و دیگر حرفی نزد.
پسر، ولگردیهایش را به دور از خانه برده بود. خواهرهایش همه عروس شده بودند و پسر همچنان به خانه میآمد و میرفت و پدر و مادر، خبر از کار و بارش نداشتند. آنها به سن و سالی رسیده بودند و همچنان کار می کردند تا پسر بخورد و ببالد: او هم بهجای مغزش تنش را میپرورد و آنچه در خانه پیدا میشد برای او بس نبود.
در خانه جای عیش و نوش نبود و در بیرون از خانه، اخلاق پسر را نمیپسندیدند. همه جا زندگی حساب داشت و جوان خودسر که به زورِ بازوی خود مغرور بود حساب نمیدانست. درها را به رویش میبستند و دلش را میشکستند و او عادت نکرده بود که معنی «نه» را بفهمد.
یک روز در محلهای دیگر با یکی از همسالان خود دعوا کرده بود و با مشت زده بود استخوان سینۀ او را شکسته بود و فرار کرده بود و حریف که عمویش مردی سرشناس بود از او شکایت کرده بود و نشانیهای او را داده بود و حکم دستگیری او صادر شده بود و پسر دید که همین امروز و فردا دوباره گفتگویی تازه پیدا میشود و هیچکس از او حمایت نمیکند.
شب با پدر گفت: «من همۀ فکرهایم را کرده ام و دیگر نمیتوانم با این زندگی سر کنم، میخواهم از این شهر بروم.»
پدر پرسید: «کجا بروی؟»
پسر گفت: «هر جا که پیش آید.»
پدر گفت: «بسم الله، یک نادانیِ تازه! حالا دیگر در این شهر جا تنگ شده، مگر خیال میکنی جاهای دیگر چه خبر است؟ به هرکجا که رَوی آسمان همین رنگ است، هیچ جا با مُشت نمیشود زندگی کرد. خیالت تخت باشد، اگر از روز اول حرفهای مرا…»
پسر به میان حرف پدر دوید و گفت: «نترسید، کسی خرج سفر نمیخواهد.»
پدر گفت: «بله، با مردم هم همینطور حرف میزنی که زندگی را بر خود تنگ میکنی. ولی بچه جان! ما در شهرهای دیگر کس و کاری نداریم و تو هم هیچ هنری نداری که بتوانی خودت را خوشبخت کنی، اگر از روز اول حرف مرا شنیده بودی و همین کار بنایی را یاد گرفته بودی هر جا که میرفتی کارَت یَارت بود.
کسی که یک صنعتی بلد است هیچ جا غریب نیست. ولی با حال و احوالی که تو داری یک بیکاره، هیچ جا جایش نیست.»
پسر گفت: «پس شما تا حالا خواب بودید، من خودم را چنان ساختهام که همه جا حریف زندگی باشم، دیگر هیچکس زورش به من نمیرسد.»
پدر گفت: «این هم شد حرف؟ مگر میخواهی توی جنگل با حیوانات دست و پنجه نرم کنی که از زور حرف میزنی؟ آدم توی این دنیا باید کاری بلد باشد که به درد مردم بخورد، زورِ تنها نان نمیشود، مردم حرف زور را نمیشنوند و زورمندِ بیهنر را هیچ جا تحویل نمیگیرند.»
مادر هم زد زیر گریه و گفت: «از اینها گذشته من هم طاقت تحمل بار فراق را ندارم. پدرت راست میگوید، این همه مردم از همه جور دارند در این شهر زندگی میکنند. غریبی از هرچه فکر کنی سختتر است، تو هنوز زندگی را نمیشناسی.»
پسر گفت: «فراق و غریبی و این حرفها کدام است. شما هرگز سفر نکردهاید و نمیدانید در سفر چه فایدهها هست. آدم در سفر، زندگی را و تجربه را یاد میگیرد.»
پدر گفت: «زندگی و تجربه؟ تو در مدرسه درس زندگی نخواندی و در کتاب نخواندی و در کوچه و محله که همه از رفتار تو خرده میگرفتند نخواندی، حالا میخواهی در سفرِ غریبی که هیچکس تو را نمیشناسد و غم تو را نمیخورد و هیچکس تو را به بازی نمیگیرد درس تجربه بخوانی؟ من از همین حالا میفهمم که سفر برای تو فایدهای ندارد، بیا و یک بار هم حرف مرا بشنو و از فردا…»
پسر گفت: «هر چه هست من همین امشب خواهم رفت، این را هم گفتم که مادرم از گمشدن من پریشان نشود. وگرنه میخواستم بی خبر بروم، دیگر هم با من یکی به دو نکنید.»
پدر گفت: «یکی به دو نیست، بگذار قدری فکر کنیم، من که بد تو را نمیخواهم. سفر غریبی به این آسانی که تو خیال میکنی نیست، سفر برای پنج جور آدم خوب است که تو از آنها نیستی.
اول برای توانگر پولداری که به سیاحت میرود و همه جا وسیله آسایش خود را فراهم میکند. دوم برای کاردان صنعتگری که هر جا سر میرسد کارَش یَارش است و او را عزیز میکند، سوم برای صاحبدل وارستهای که دلی قانع و زبانی شیرین داشته باشد و با سخت و مسیر زندگی بسازد و هر ناشناسی به دوستی او رغبت کند. چهارم…
پسر مجال نداد و گفت: «کار از این حرفها گذشته، من خودم هم این نصیحتها را بلدم باید بروم و میروم و همین.»
پدر گفت: «سختی میکشی و گرسنه میمانی و دست از پا درازتر برمیگردی. به عقیدۀ من بیهنری و بیکاری است که تو را ناراحت کرده و به سرت زده. اگر همراه من بیایی و مشغول کار باشی دیگر این فکرها را نمیکنی.»
پسر گفت: «من اهل کار و این چیزها نیستم. سر کار بنایی میخواهند صد تومان کار بکشند و ده تومان مزد بدهند و من اینقدر بی عرضه نیستم که زور بشنوم.»
پدر گفت: «خوب دیگر، زندگی همینطور است. پس میخواستی ده تومان کار بکشند و صد تومان مزد بدهند؟ اول کارها اینطور است بعد که کسی کاردان شد و عزیز شد کمکم میشود صاحب کار و صاحب اختیار. تو که نمیتوانی با این مشت و زور بازو رسم دنیا را به هم بزنی.»
پسر گفت: «همان است که گفتم و رفتم. من که چیزی از شما نمیخواهم، من هر جا که باشم حریف میشوم، دیگر نمیتوانم اینجا بمانم. والسلام و شد تمام. آیا بد کردم که گفتم؟»
پسر، لباس و اثاث خود را برداشت و آمادۀ رفتن شد و مادر گریه میکرد و نمیدانست که چه باید کرد. پدر اوقاتش تلخ شد، برگشت و به زن گفت: «همۀ اینها تقصیر تو است. اینقدر بچه را لوس و نُنُر بار آوردی که هیچ حرف بزرگتر را نمیشنود، حالا هم فقط گریه.»
مادر گفت: «من چه میدانم، من چه اختیاری در زندگی داشتم، البته بچه من است و دوستش میدارم. ولی تو یک بار رفتی از مدرسه بپرسی که چرا بچه درس نمیخواند؟ یک بار شد که بنشینی با او حرف بزنی و ببینی دردش چیست؟ یک بار شد که توی خانه با من درست حرف بزنی؟ پسر تو است و هر چه میداند از خودت یاد گرفته.
یا محبت زیادی بوده یا دعوای زیادی! آن وقت که بچه بود شاخ شمشاد وگلِ نازِ بابا بود و ما جرئت نمیکردیم درباره کارهایش حرف بزنیم و چارهجویی کنیم. بعدش هم که از مدرسه دلسرد شد هیچ فکری نکردی. آیا نمیشد همانطور که آن شب سر کبوترها را بریدی و کفتربازی تمام شد یک بار هم از چند سال پیش او را بهزور سر کار ببری و عادتش بدهی؟»
مرد گفت:
«با کدام زور، من که حریفش نمیشوم.»
زن گفت: «حالا بله، ولی از روز اول حریف میشدی، مگر دخترها بچۀ ما نبودند؟ حالا الحمدلله خوشبخت شدند. ولی یادت رفته که چقدر میان بچه ها تفاوت میگذاشتی؟ الهی بمیرم برای بچه هایم که چقدر اشکشان و بغضشان را دیدم و تو خیال میکردی دختر، بچۀ آدم نیست، اما من هرچه بودم برای همه شان مادر بودم. حالا بفرما، نتیجه آن همه بی فکری همین است.»
مرد گفت: «راست میگویی، نه تقصیر توست نه من، بلکه هر دو باهم تقصیر داریم، ما بچه دار شدن را بلد بودیم؛ اما تربیت را بلد نبودیم، ما معلم ندیده بودیم و کتاب نخوانده بودیم. یادت هست آن روز که همین اسی زده بود بچۀ مردم را با تیغ زخمی کرده بود و شما از من پنهان کردید! آن روز چند سالش بود؟
ما از همان وقتها بایستی میفهمیدیم که چکار کنیم، دلم میخواست بچه های آقا معلم را که همسن و سال همین اسی هستند میدیدی که مثقالی هفتصد دینار با این گردنشکسته تفاوت دارند. دیگر حرفش را نزن، من هم دلم میخواهد بنشینم و گریه کنم، نه خیر، نمیشود، نمیشود…»
تا پدر و مادر اینها را میگفتند پسر، بار و بندیلش را برداشته بود و رفته بود. او از دستگیر شدن و گرفتاری میگریخت و پدر و مادر نمیدانستند.
فردا صبح مامور عدلیه پُرسان پُرسان به سراغ اسی آمد و نبود. پدر و مادر گفتند: «ما از دیروز از او هیچ خبری نداریم.» پدر را به بازپرسی بردند و خیلی گذشت نشان دادند که رهایش کردند؛ اما پسر، شبانه از شهر خارج شد و در راه در قهوهخانهای منزل کرد که همراه دوستان کوچه گردش این تجربهها را دیده بود.
شب، پریشان بود و آرام مینمود. اولین بار بود که میخواست تنها زورگویی کند. صبح که عازم رفتن شد پول شام و کرایۀ منزل را خواستند و جواب داد: «ما از آنهاش نیستیم که این پولها را بدهیم، باید خیلی هم ممنون باشید که مثل من آدمی در این قهوهخانۀ فزرتی به نان و آبگوشت ساخته و از شما شکایت نمیکند!»
صاحب قهوهخانه آدم بیدست و پایی بود، فکری کرد و مهربان گفت: «خوب ما که کسی را نمیشناسیم. ما هم باید از این دکه نان بخوریم.» و جوان گفت: «نانت را بخور. ولی حرف زیادی هم نزن، مرا همه میشناسند، به من میگویند اسی مشت زن!»
قهوه چی گفت: «خوب، منِ بیچاره چه تقصیری دارم اگر همۀ مشتریها اسی مشت زن باشند!»
جوان گفت: «نه، همه نیستند. ولی من هستم. ما بهجای پول این بازو و این مشت را داریم.»
قهوه چی گفت: «بسیار خوب! ولی جوانمردیات را برای من بدبخت سوغاتی آوردهای؟»
جوان گفت: «نه، به جان عزیزت، ملاحظهات را میکنم. اگر طرف خوشبختتر بود جوابش را با این زبان شش مثقالی نمیدادم، دست خالی نمیرفتم.»
اول صبح، جاده و قهوهخانه خلوت بود. مرد جا خورد، قدری غرولند کرد و سخت نگرفت و جوان در اولین برخوردش با سفر، فاتح شده بود.
بقچهاش را برداشت و رفت. در راه فکر کرد که خوب جایی بود. اگر نزدیک شهر نبود میتوانستم چند روز مهمان باشم. هنوز باد بیخیالی و آسودگی توی دماغش بود و عجلهای برای رسیدن نداشت زیرا که هدفی نداشت. کسی که هدفی ندارد از هر راهی که برود به تنبلی و کاهلی میرسد.
چند روزی همینطور منزلبهمنزل راه طی کرد. یک روز در بقچهاش چیزی را میجست و دستمال بستهای یافت. پولی بود که مادرش در آن گذاشته بود و مادر همیشه مادر است. گفت: «خوب، این هم برای وقتیکه هوا پس است.» روز سوم از راه دورودرازی به یک قهوهخانه صحرایی رسید و جای خوشی بود.