حکایت مرد ماهیگیر، ماهی جادویی و آرزوهای همسر ماهیگیر
در حکایت مرد ماهیگیر، ماهی جادویی و آرزوهای همسر ماهیگیر با داستان جالبی روبرو هستیم. در این داستان جاه طلبی و زیاده خواهی آدمها به خوبی به تصویر کشیده شده است. گاهی زیاده خواهی به سقوط و اتمام همه چیز می انجامد، بدون آنکه انسان متوجه آن باشد. با این حکایت زیبا با بخش سرگرمی چشمک همراه باشید.
بیشتر بخوانید: حکایت مرد کر و عیادت از مریض
حکایت مرد ماهیگیر، ماهی جادویی و آرزوهای همسر ماهیگیر
مرد ماهیگیر و همسرش در ساحل یک دریای زیبا با خوبی و خوشی زندگی مر کردند. مرد هر روز به دریا می رفت و به اندازه نیازشان ماهی صید می کرد. بخشی از صید را به بازار می برد و نیازهای روزانه خودش را تأمین می کرد.
روزی از روزها که مرد مشغول ماهیگیری بود و تور خودش را بالا می آورد متوجه شد که ماهی زیبا و قشنگی به رنگ قرمز نیز در تور گیر افتاده است. ماهی ناگاه به زبان آمد و گفت:
ای مرد ماهیگیر. بدان که من یک ماهی ساده نیستم. من شاهزاده آبزیان هستم. از تو خواهش می کنم مرا ازاد کنی! در قبالش قول می دهم هر چه بخواهی برآورده کنم.
ماهيگير نگاهی به ماهی انداخت و گفت: نیازی نیست. همین که سخن می گویی باعث می شود که تو را آزاد کنم. این جمله را گفت و ماهی را از تور کشید بیرون و به داخل دریا انداخت. ماهی قرمز نیز به سرعت از مقابل جشمان مرد ماهیگیر دور شد.
آن روز غروب وقتی ماهیگیر به خانه بازگشت و داستان ماهی را برای همسرش تعریف کرد،، همسرش گفت:
-عجب آدمی هستی. ما اینقدر مشکلات داریم و تو هیچ چیز نخواستی!؟
مرد پرسيد : مثلا چه می خواستم!؟
اولین خواسته از ماهی جادویی
زن گفت: اینکه خانه ای بزرگ و زیبا داشته باشیم. حالا تا دیر نشده و ماهی فراموش نکرده به کنار ساحل برو و ماهی را صدا بزن و از او بخواه به ما خانه ای بزرگ و زیبا بدهد. وقتی او می تواند حرف بزند، قطعا قدرت دادن یک خانه زیبا را دارد.
مرد به كنار دريا كه حالا به رنگ سبز در آمده بود، بازگشت. با صداي بلند ماهي را صدا كرد : ماهي من آمده ایم تا از تو بخواهم به ما خانه زیبا بدهی. همسرم دوست ندارد در کلبه قدیم مان زندگی کنیم.
ماهی سر از آب برآورد و گفت: برو خانه. آرزویت برآورده شد.
هنگامي كه مرد به خانه برگشت ، خانه زيبايي با چند اتاق و شومينه ديد . همسرش به او گفت : حالا بهتر نشد ؟
مرد گفت : ديگر مي توانيم راحت زندگي كنيم .
همه چيزدر ابتدا خوب بود. ام کم کم باز هم نارحتی و اشکال گرفتن های زن شروع شد. او می گفت:
-تعداد اتاق ها كم است. باغچه خوب ندارد. من دوست داشتم داخل کاخ زندگی کنم. چرا از دوستت (ماهی) نمی خواهی به ما کاخی بدهد!
باز هم مرد ماهيگير با اصرار زنش به دريا برگشت و ماهي جادويي را صدا كرد .
ماهي از آب بيرون آمد گفت : چه مي خواهي ؟
-همسر من يك كاخ سنگي مي خواهد .
ماهي گفت : به خانه ات برگرد كه همسرت در کاخ منتظر توست .
زن جلوی در کاخ ايستاده بود و تا مرد را ديد گفت : زيبا نيست ؟
مرد كاخ زيبايي را ديد كه چندين اتاق و ميزهايي طلايي در آن بود . پشت قصر باغ بزرگی به اندازه چند كيلومتر بود .
خواسته های بیشتر همسر ماهیگیر
شب هنگام مرد پيش خودش فكر كرد كه برای هميشه در اين مكان زيبا زندگی خوب و خوشی را خواهند داشت و با اين اميد بخواب رفت. ولی صبح همسرش او را با ناراحتی صدا كرد و گفت : بيدار شو .
مرد با تعجب به همسرش نگاه كرد.
همسرش گفت : من از اين شرايط راضی نيستم . من دوست دارم ملکه این سرزمین و تو پادشاه آن باشی.
ماهيگير گفت : من نمی خواهم شاه باشم!
زن گفت : اشكال ندارد خودم شاه هم می شوم. لذا پيش ماهي برو و بگو خواسته مرا برآورده كند .
مرد ناراحت و پریشان به کنار دريا رفت و ماهي را صدا كرد و خواسته زنش را گفت .
ماهی گفت : به خانه برو كه زنت پادشاه شده است .مرد وقتی همسرش را ديد به او گفت : حالا كه پادشاه شدی ديگر نبايد آرزويي داشته باشي .
اما زن گفت: من می خواهم امپراطور شوم. لذا تا باید بروی و از ماهی بخواهی مرا امپراطور بسازد.
مرد شرمنده بود، اما باز ماهی را صدا زد. باز خواسته همسرش را مطرح کرد و ماهی هم گفت که خواسته ماهیگیر برآورده شده است.
مرد به نزد همسرش رفت و گفت: اکنون باید هیچ خواسته ای از من نداشته باشی!
زن گفت باید فکر کنم. آن شب زن نتوانست بخوابد. صبح زود همسرش را از خواب بیدار کرد و گفت: به نزد ماهی برو و از بخواه که قدرت من از ماه و خورشید باید بیشتر باشد.
ماهیگیر گفت: زن! ماهی این قدرت را ندارد.
زن به مرد كه ترسيده بود نگاه كرد و گفت : من مي خواهم قدرت خدا را داشته باشم .چرا بايد خورشيد طلوع كند بدون آنكه از من اجازه بگيرد .
مرد ماهيگير از ترس مي لرزيد. اما به کنار دریا رفت و ماهي را صدا كرد .
ماهی آمد و مرد گفت: همسرم می خواهد قدرت خدایی داشته باشد. ماهي فكري كرد و گفت : به خانه ات به همان كلبه كوچكت برگرد.
وقتي مرد به خانه رسيد ، از آن قصر و كاخ خبري نبود و همه چيز به حالت اولش برگشته بود.
داستان های جالب دیگر
دو حکایت خنده دار| حکایت پسرک و مغازه دار
مرد لاف زن و دنبه گوسفند از داستان های زیبای مثنوی معنوی
داستان ملا نصرالدین و غاز یک پا
بار کج هیچ گاه به مقصد نمی رسد: داستان الاغ سخت کوش و بز حسود