;
تفریح و سرگرمی

شرط چهل دروغ برای ازدواج: حکایت چوپانی که چهل دروغ گفت و با دختر پادشاه ازدواج کرد!

شرط چهل دروغ برای ازدواج: يدر روزگاران قديم، پادشاهى بود که دخترى دانا و مهربان داشت. دانائى و مهربانى دختر زبانزد خاص و عام بود. به‌همين خاطر خواستگاران زيادى داشت.

شاید بپسندید:با پیدا کردن عدد متفاوت بین اعداد 4852 ثابت کنید که چشمان تیز مثل عقاب دارید!

شرط چهل دروغ برای ازدواج

هر روز سيلى از خواستگاران مى‌آمدند و بدون نتيجه برمى‌گشتند. باز هم روز به‌روز به خواستگاران افزوده مى‌شد. هرکس به‌طريقى مى‌خواست با دختر پادشاه وصلت کند چرا که او هم دختر پادشاه بود و هم از نظر دانائى و مهربانى در تمام ولايت لنگه نداشت.

پادشاه براى خواستگاران شرطى را پيشنهاد کرده بود. هرکس شرط را به‌جا مى‌آورد مى‌توانست داماد پادشاه شود. شرط شاه اين بود که هرکس بتواند چهل دروغ مثل زنجير به‌هم پيوسته بگويد، دخترش را به عقد او درآورد. در غير اين‌صورت جانش را هم از دست مى‌داد.

خواستگاران زيادى از راه‌هاى دور و نزديک آمدند و دروغ‌هاى زيادى سرهم کردند. حتى بعضى‌ها به‌جاى چهل دروغ. صد و چهل دروغ و بعضى‌ها هزار و چهل دروغ هم گفتند ولى دروغ‌هاى آنها مثل زنجير به‌هم پيوسته، مربوط نبود دروغ‌هاى آنها مثل کوزهٔ چهل تکه شده‌اى بود که هيچ تکه‌اش با تکهٔ ديگرش جور درنمى‌آمد.

روزى از روزها، دختر پادشاه براى شکار، به جنگل رفت. چوپانى هنگام شکار دختر پادشاه را ديد و از چابکى و زرنگى او درشگفت ماند. او با خود گفت: ‘چه دختر زرنگي! لنگه‌اش شايد در دنيا پيدا نشود!’ دختر پادشاه با اسب به‌دنبال آهوئى مى‌تاخت. او آن‌قدر تاخت تا اينکه از ديد چوپان گم شد. چوپان که غرق تماشاى دختر شده بود، به‌خود آمد و گفت: ‘اى والي! خوابم يا بيدار؟ …’ بعد در گوشه‌اى نشست و به‌ فکر فرو رفت.

مدت زيادى از اين جريان نگذشته بود که يک روز چوپان از پيرمردى شرط پادشاه را شنيد پس از آن چوپان شب و روز فکر کرد. او نه خواب داشت و نه خوراک بلکه تمام ساعات‌هاى روز و شب به‌شرط پادشاه فکر مى‌کرد تا راه چاره‌اى براى آن بيابد. چوپان پس از روزها فکر کردن، تصميم گرفت به خواستگارى دختر پادشاه برود. اما با خود گفت: ‘هم فال است و هم تماشا. بروم بختم را آزمايش کنم، شايد فرجى حاصل شد و شانس به من روى آورد.’

سرانجام در يکى از روزها، گله‌اش را در صحرا رها کرد و چوبدستى کجش را بر گردنش انداخت و به طرف قصر پادشاه راه افتاد. پادشاه که در اين مدت به دروغ‌هاى خواستگاران ديگر گوش داده بود و دروغ‌هاى زيادى هم از آنها شنيده بود و هيچ‌کدام را نپسنديده بود، اين بار هم طبق عادت هميشگى چوپان را با اکره به حضور پذيرفت. پادشاه از چوپان پرسيد: ‘اى چوپان! چى از من مى‌خواهي؟’

شاید بپسندید: مجموع عددی سیب و پرتقال در عبارت آخر چند می شود!؟

چهل دروغ برای ازدواج

چوپان نه تنها از شکوه و جلال پادشاه نترسيد، بلکه سينه‌اش را جلو داد و راست در برابر او ايستاد و گفت: ‘اى پادشاه! آمده‌ام، بختم را بيازمايم.’

– از چى حرف مى‌زني؟

– شنيده‌ام که پادشاه بزرگ ما، شرط بسته که هرکس چهل دروغ سرهم کند، مى‌تواند از دخترش خواستگارى کند، حالا من، حضور شما رسيده‌ام تا چهار پنچ تا دروغ سرهم بکنم، دهنم که از من کرايه نمى‌خواهد، بهتر است از آن استفاده کنم.’

شاید بپسندید:با شناسایی چهره مخفی در تصویر راهب بودایی، اثبات کن که چشمات مثل عقاب تیزه!

پادشاه نگايه به سر تا پاى چوپان انداخت. لباس خشن و پشمى پوشيده و کلاه پاره پوره‌اى به‌سر داشت و چوبدستى کجش هم از روى گردنش آويزان بود. پادشاه از قيافهٔ درهم و برهم او خنده‌اش گرفت و قاه قاه خنديد پادشاه پس از آنکه خنده‌اش را به‌ زور فرو خورد، رو به چوپان کرد و گفت: ‘اى چوپانِ نادان! آيا شرط ما را مى‌داني؟ بايد چهل تا دروغ مثل زنجير به‌هم پيوسته بگوئى در غير اين‌صورت، جانت را از دست خواهى داد.’

چوپان سرش را پائين انداخت و به چوپدستى تکيه داد و گفت: ‘پادشاها! چه سعادتى بهتر از آن که جانم را فداى شما بکنم.’ پادشاه که ديد چوپان دست بردار نيست، امر کرد که وزيران و بزرگان دربار جمع شوند. وقتى همگى آنها جمع شدند. پادشاه به چوپان دستور داد، دروغ‌هايش را بگويد. چوپان تعظيمى کرد و گفت: ‘اى پادشاه بزرگ! قبل از اينکه حرف‌هايم را شروع کنم، خواهشى از شما دارم.’

شاید بپسندید: حکایت همسر ناسازگار: اعتماد بیش از حد مرد به همسرش عاقبت جانش را گرفت!

پادشاه گفت: ‘چه خواهشي؟’

چوپان گفت: ‘خواهش من اين است که شاهزاده خانم هم در اين مجلس شرکت کند.’

پادشاه خيلى عصبانى شد و عصايش را بر زمين کوبيد و از جايش پريد و با غضب به چوپان نگاه کرد و گفت: ‘دخترم را به يک نامحرم نشان بدهم! اين چه حرفى است که مى‌زني؟ مگر عقلت را از دست داده‌اي؟ تو مگر مرا بچه حساب کرده‌اي؟’

چوپان بدون اينکه از غضب پادشاه بترسد، به آرامى چوبدستى کجش را بر گردنش انداخت و گفت: ‘اى پادشاه بزرگ! نيّت بدى ندارم، اگر نيّت بدى داشتم دستور بدهيد که به چشمانم سرب داغ بريزند. علت اينکه مى‌گويم شاهزاده خانم هم در اين مجلس باشد، اين است که شايد، حرف‌هاى من مورد پسند شما واقع شود، ولى شاهزاده خانم از آن خوشش نيايد. پس بهتر است که دو نفرى با هم به حرف‌هايم گوش بدهيد.’

پادشاه بيشتر ناراحت شد و داد کشيد: ‘اى چوپان نادان! تو مى‌خواهى برخلاف شرط من عمل کني؟!’

در همين لحظه دختر پادشاه به جمع آنها پيوست و به طرفدارى از چوپان گفت: ‘پدر جان! شما ناراحت نشويد. حق با چوپان است. اگر چه شرط را شما بسته‌ايد، ولى اجازه‌ بدهيد حرف‌هاى خواستگاران را من هم گوش کنم.’

پادشاه کوتاه آمد و موافقت کرد و چوپان هم شروع کرد به دروغ گفتن.

– قبل از اينکه پدرم با مادرم ازدواج کند و من از مادر زاده شوم ما از پدر يتيم مانديم مُرديم تا اينکه چهار نفر باقى مانديم. روزى از روزها، ما هر چهار نفرمان با هم به شکار رفتيم. ناگهان برادر کورم، در کنار بوتهٔ ياوشانى که هنوز نروئيده بود، خرگوشى را ديد که هنوز به دنيا نيامده بود. برادر ديگرم که هر دو دستش از مچ چلاق بود، با کمان بدون زه، تيرى بدون پيکان انداخت به سويش و آن را شکار کرد برادر ديگرم که هيچ لباسى دربرنداشت، آن را در لباسش پيچيد …

از حرف‌هاى چوپان نه تنها وزير و بزرگان به خنده افتادند بلکه خود پادشاه هم خنده‌اش گرفت و شروع کرد به بلند بلند خنديدن. دختر پادشاه هم سرش را پائين انداخته مى‌خنديد. حرف‌هاى چوپان براى دختر بسيار جالب بود. او بى‌صبرانه منتظر بود که چوپان حرف‌هايش را ادامه بدهد. با آرام شدن خندهٔ پادشاه و بزرگان چوپان به حرف‌هايش ادامه داد:

– … ما رفتيم و رفتيم تا اينکه به سه تا جوى آب رسيديم. دو تا از جوى‌ها خشک خشک بودند و در جوى سومى هم آبى وجود نداشت. در جوى بى‌آب سه تا ماهى در حال شنا بودند، دو تا از ماهى‌ها مرده بودند و سومى هم بى‌جان بود. ما ماهى بى‌جان را به زور صيد کرديم و به راه افتاديم. رفتيم رفتيم تا اينکه به سه تا خانه رسيديم دو تا از خانه‌ها ويران شده بود و سومى هم نه ديوار داشت و نه سقف و نه بام در خانهٔ بى‌ سقف سه تا ديگ پيدا کرديم.

دو تا از ديگ‌ها شکسته بودند و سومى هم ته نداشت آنجا سه تا سه‌پايه هم يافتيم؛ دو تا از آنها پايه نداشت و ديگرى هم نه ته داشت و نه ديواره. ما ماهى بى‌جان را در ديگى که ته نداشت گذاشتيم و روى سه‌پايه‌اى که پايه نداشت قرار داديم، ماهى را بدون آتش پختيم. با اينکه گوشت ماهى لخته لخته کنده مى‌شد، اما موقع خوردن سفت‌تر از چرم چارق بود. ما آن‌قدر خورديم و خورديم، تا اينکه شکم‌هامان مثل جوال باد کرد و گردن‌هامان مثل مو نازک شد. اما از اين همه خوردن سير نشديم.

شاید بپسندید:داستان بهلول و عطار نابکار | بهلول درسی به عطار داد که تا آخر عمرش فراموش نکرد!

خنده حاضران به اوج خود رسيد. پادشاه که با دقت به حرف‌هاى چوپان گوش مى‌داد ناخود‌آگاه فرياد کشيد ‘ساکت!’ او با فرياد خود همه را ساکت کرد. چوپان با خيال راحت به دروغ‌هايش ادامه داد:

– روغن باقى مانده از ماهى را که در ديگ بى‌ته بود، برداشتيم و وزن کرديم، بيشتر از چهل من بود. آن را به يکى از چکمه‌هايم ماليدم تا نرم شود. اما به چکه ديگرم نرسيد. شب با سر و صداى بلند از خواب پريدم، ديدم که چکمهٔ روغن نخورده با چکمهٔ روغن خورده، دعوايشان شده است. آنها را از هم سوا کردم و دوباره خوابيدم. صبح که بيدار شدم، چکمهٔ روغن نخورده‌ام قهر کرده رفته بود.

براى يافتن آن به بالاى گنبد رفتم و از آنجا اطراف را نگاه کردم ولى نتوانستم چيزى ببينم. بعد توى دره‌اى رفتم و جوالدوزى را از يقه‌ام درآوردم و در زمين فرو کردم و بالاى آن ايستادم و باز به اطراف نگاه کردم، ديدم که چکمهٔ روغن نخورده‌ام در آن سوى دريا، مشغول شخم‌زدن زمين است. رفتم و بر ماديانى سوار شدم و کره‌اش را به ترک آن بستم و خواستم با آن از دريا بگذرم.

ماديان جرأت نکرد به آب بزند و از دريا عبور کند. بعد کرهٔ ماديان را سوار شدم و اين بار ماديان را ترک آن انداختم و کره اسب را به طرف دريا راندم. نفهميدم که کى و چگونه از دريا گذشتم يک دفعه ديدم که در آن طرف دريا هستم. دهنهٔ چکمهٔ قهر کرده‌ام را باز کردم و پوشيدم و به راه افتادم. همان‌طور که مى‌رفتم چشمم به خورجينى افتاد که در کنار يک پشتهٔ خاک روى زمين افتاده بود، خورجين را باز کردم، توى آن يک کتاب بود و يک قلم، قلم را گرفتم و شروع کردم به خط خطى‌کردن کتاب. ناگهان فهميدم که تمام حرف‌هايم دروغ بوده!!

وزيران و بزرگان دربار، هنوز هم به حرف‌هاى چوپان مى‌خنديدند و با تکان دادن سر حرف‌هاى چوپان را تائيد مى‌کردند. پادشاه عصايش را محکم به زمين کوبيد و داد کشيد:

– ساکت!

– همه از ترس ساکت شدند. دختر پادشاه نزديک رفت و گفت: ‘چوپان چهل و يک سخن گفت که چهل تاى آن دروغ بود و تنها يکى راست!’

پادشاه که فکر نمى‌کرد چوپان به اين زيبائى دروغ به‌هم پيوسته بگويد و دلش نمى‌خواست دخترش را به عقد او درآورد، حرف دختر را رد کرد و گفت: ‘زياد هم دروغ نگفت! چوپان فقط سرگذشت خود را تعريف کرد.’ چوپان وقتى ديد که پادشاه عادلانه قضاوت نمى‌کند، قدمى به جلو برداشت و گفت: ‘پادشاه پس شما هم سرگذشت خودتان را که قبل از زاده‌شدنتان اتفاق افتاده باشد، براى ما تعريف کنيد. چه دروغ باشد چه راست! فرقى نمى‌کند.’

پادشاه داشت از ناراحتى مى‌ترکيد. عصايش را در هوا چرخاند و گفت: ‘من تنها يک کلمه مى‌گويم.’ بعد فرياد کشيد: ‘جلاد’

در همان لحظه جلاد با سبيل کلفت و آويزانش وارد شد. او تبر تيزش را روى دوشش انداخته بود و آماده بود که فرمان پادشاه را به اجراء درآورد.

دختر که ديد اوضاع دارد خراب مى‌شود، رو به پدر کرد و گفت: ‘پدر جان! ديدى که چوپان شرط را به‌جاى آورد. من هم دروغ‌هاى او را قبول دارم. پس بهتر است که مرا به‌ عقد چوپان درآورى چون لايق‌تر و عاقل‌تر از او کسى تا به‌حال سراغ ندارم.’ وزيران وبزرگان هم حرف دختر را تائيد کردند پس از آن پادشاه هم تسليم شد و دستور داد که هفت شبانه‌روز جشن بگيرند. او دخترش را به عقد چوپان درآورد پس از مدتى پادشاه از دنيا رفت و چوپان به پادشاهى رسيد او سال‌هاى سال با عدالت پادشاهى کرد.

شرط چهل دروغ برای ازدواج

– چهل دروغ

– چهل دروغ، ۱۵ افسانه از ترکمن صحرا صفحه ۷

– گرد‌آورى و بازنويسى عبدالصالح پاک

– کتاب‌هاى بنفشه انتشارات قديانى چاپ اول ۱۳۷۷

به‌ نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد سوم، على‌اشرف درويشيان – رضا خندان (مهابادي)

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 

برایتان جالب خواهد بود

حاصل عبارت 8÷2(2+2)=؟ چند می شود!؟

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

11 − 4 =

دکمه بازگشت به بالا