داستان جالب و شنیدنی دختر تنها و پادشاه زیرک!

داستان دختر تنها و پادشاه زیرک: پيشترها به زمانى بس دورتر از ما، در شهر شيراز پيرزنى زندگى مىکرد که دخترى زيبا داشت، و دختر هنگامى که مادرش مرد، تک و تنها شد.
شاید بپسندید: حکایت دختر شوهر کش پادشاه چین که توسط درویش درمان شد!
داستان دختر تنها و پادشاه زیرک
دختر زياد گريه مىکرد، و همسايهها، او را دلدارى مىدادند. دختر مىگفت: ‘مرگ مادر به يک کنار، تنهائىام کشنده است!’
گذشت و چند ماهى از مرگ پيرزن سپرى شد، و دختر که نامش ‘مرضيه’ بود، روزى کوزهٔ آبى برداشت و راهى چشمه شد. در آنجا دختران مشغول گفتوگو بودند، و هيچکس چون او، غم تنهائى را تجربه نکرده بود.
دختر که کوزهٔ را پر از آب کرد، بهدوش گرفت و راه بهسوى خانهٔ کوچکشان برد. در راه جوان هيکلدارى از ديدن دختر که بر و روئى قشنگ داشت، طاقت از دست داد، و عاشق شد. رد او را گرفت و بهدنبالش افتاد و به در خانهٔ دختر که رسيد، خواست خود را به داخل خانه کند، که دختر زودى در را بست، و جوان هم از آنجا دور شد. اما تير عشق مرضيه در قلبش نشسته بود، و بيچاره مىگشت، تا هر طور شده به دل دختر راه پيدا کند.
دختر در خانه چون گذشته تنها بود، و نورالدين عاشق که طاقت از دست داده بود و عقلش درست کار نمىکرد، در پى آن بود که به درون خانهٔ مرضيه راه پيدا کند تا آنکه روزى به نزد پيرزن مکارى رفت و قصهٔ عشق خود را براى او بازگفت! پيرزن گفت: ‘به خواستگارى دختر برو، و خود را از اين تب و تاب خلاص کن.’ جوان گفت: ‘مرا در بساط هيچ نيست، و آن حداقلى که هست، کفاف ماهى بيش نمىکند. وصل دختر را بايد بهطريق ديگر دنبال کنم!’ پيرزن گفت: ‘راه ديگر چيست؟’ نورالدين گفت: ‘پاى مرا به خانهٔ دختر باز کن،’ و چند قران در کف دست پيرزن نهاد.
پيرزن قول داد راهى پيدا کند، و پلهپله به مرضيه نزديک شود، پس گفت: ‘دندان بهروى جگر بگذار و چند ماهى صبر کن، تا ببينم چه خواهى شد!’
فرداى آن روز، پيرزن مکار چاد به سر کرد، عصاى کهنه بهدست گرفت، و بهدر خانهٔ دختر رفت. در زد، و مرضيه در را باز کرد، و چون چشمش به پيرزن فرتوتى افتاد، گرى دلش فرو ريخت و به ياد مادرش اشکش به چشم آمد. پيرزن گفت: ‘اى دختر قشنگ، مريض و بيمارم، و کسى نيست که از من نگهدارى کند، و جائى هم نيست که بروم. چند روزى مرا ميهمان کن!’ مرضيه که وامانده بود چه کند، دلش به حال او سوخت و گفت: ‘قدمت بهروى چشم، وارد شو!’
شاید بپسندید: تست روان شناسی: ابتدا چه چیزی نظرت را جلب کرد موش یا گربه!؟
پيرزن مکار، که نعلين به پا کرده بود، و عصا در دست داشت، و چادرش را محکم گرفته بود به داخل خانه رفت، و از آنجا به سر حوض رفت و وضو گرفت، و گفت بايد نماز بهجا آورد. دختر سجاده پهن کرد، و مهر گذاشت و پيرزن به نماز ايستاد. نمازش که تمام شد، دختر چاى آورد، ولى زن مکار گفت روزه دارد و بايد کمى دراز بکشد.
هنگام افطار مرضيه که غذا پخته بود، سر سفره آورد ولى پيرزن گفت: ‘خوراک من گوشت و برنج نيست، و تنها قرصى نان و ذرهاى نمک با خاکستر، غذا افطار من است، و مرضيه هم باور کرد، ولى گفت اين براى پيرزنى که روزه مىگيرد، و خداى را عبادت مىکند کافى نيست. پيرزن مکار گفت: ‘به همين عادت کردهام، و همينطورى هم گذران مىکنم.’ و به رختخواب رفت.
هنگام خواب دختر پرسيد: ‘اى مادر گفتى در اين شهر بىکسي، و جائى تو را نيست. پس چون من تنهائي، و چه شد که به در اين خانه آمدي؟’ گفت: ‘غريبم، و کسى را نمىشناسم. گذرى به اينجا رسيدم و در زدم، و شکر خدا که اکنون ميهمان دستهگلى همچو توئى هستم!’ و مرضيه آرام گرفت، اما چندى نگذشت، که پيرزن از او پرسيد: ‘کس و کارت به کجاست، و با اين تنهائى چه مىکني؟’ دختر گفت: ‘من غريب و رهگذر نيستم، و مادر پيرى داشتم که درگذشت، و از آنجا که خواهر و برادر، و پدر مرا نيست، در همين خانه به تنهائى زندگى مىکنم، تا که مرا دست گيرد!’ و افزود: ‘از آمدن تو به اين خانه خوشحال هستم، و قدمت بر من مبارک، که از تنهائى بهدرم آوردي!’
پيرزن مکار، چند روزى را در خانهٔ مرضيه به عبادت گذراند، و به بيرون از خانه نرفت، تا آنکه روزى گفت مرا هواى بازار شهر به سر زده، و از خانه بيرون رفت.
پيرزن به نزد نورالدين شتافت و قضايا را براى او تعريف کرد. بعد هم به خانهٔ دختر بازگشت و زانوى غم به بغل گرفت. مرضيه پرسيد اى مادر تو را چه شده، که من از آن بىخبر باشم!؟ گفت: ‘گفتن ندارد!’ گفت: ‘بگو.’ گفت: ‘از پيش تو که رفتم، در بازار دختر بخت برگشتهام را ديدم که شويش او را طلاق داده، و حال سرگردان در اين شهر شده، و بىجا ميان کوى برزن مانده!’
شاید بپسندید: تست هوش: با دلیل منطقی خانواده واقعی رو از ساختگی تشخیص بده!
احتمالاً بپسندید: تست قدرت دید: آیا می توانید پرتره زن متفاوت را پیدا کنید!؟
مرضيه حرف پيرزن مکار را به دل باور کرد و با خود گفت: ‘زن باخدائى چون او دروغ بر زبان نمىآورد، و جا درد که بگويم برود و دخترش را به خانهٔ من بياورد!’
فردا روز که خورشيد برآمد، مرضيه به پيرزن مکار گفت: ‘اى مادر ميهمان حبيب خداست، برو و دختر خود را به اينجا بياور!’ مکاره دست به دعا بلند کرد، و خدا را شکر گزارد، و پس آنگاه از خانه بيرون رفت، و با عجله به نزد نورالدين شد و گفت: ‘همه چيز روبهراه است و تو بايد بهجاى دختر من، شب را در خانهٔ مرضيه بماني!’
پيرزن مکار، نورالدين را به شکل زنان شوى کرده درآورد، و بىدرنگ با او بهسوى خانهٔ مرضيه بهراه افتاد.’ مرضيه تا چشمش به دخترى با آن بلندقامتى افتاد، با شگفتى گفت: ‘اين ديگر چه درازى است که زن دارد؟’ و لب گزيد!
بیشتر بخوانید: تست قدرت بینایی: حروف C را بین G ها پیدا کن!
شب تاريکى خود را به همه جا فرو انداخت بود، که به يکباره پيرزن مکار گفت: ‘اى مرضيه، سر کوچه کارى کوچک دارم، مىروم و تندى باز مىگردم.’ و از خانه بهدر شد.
ساعتى چند گذشت و پيرزن بازنگشت، و مرضيه که دلى پاک چون چشمه داشت با خود گفت به مسجد رفته، تا عبادت شبانهاش را به درگاه خداوند آنجا به انجام رساند.’ و به دختر روى گرفتهٔ او يعنى نورالدين هيچ نگفت.
شب به نيمه رسيد و از پيرزن خبرى نشد، و مرضيه به ‘نورالدين’ گفت: ‘چادرت را از سر بردار، و اينطور روى مگير، که در اين خانه بهجز من و تو، کسى نيست! ‘نورالدين که منتظر فرصت بود، چادر از سر برداشت و مرضيه تا آمد بگويد اين نرهغول کيست، جسم سنگينى را روى خود حس کرد.
نورالدين به زور از مرضيه کام گرفت، و دختر که بىحال افتاده بود، به خوابى گران فرو رفت، و نورالدين که خسته شده بود، خوابى ناخواسته او را فرا گرفت.
احتمالاً بپسندید: تست شخصیت: انتخابتان در میان بوقلمون ها نشان می دهد که آیا آدم شکاک هستی یا خیر!؟
شاید بپسندید: حکایت مرد جوجه فروش و سه زن حقه باز | زنان حقه بازی که کلاه جوجه فروش را برداشتند و لختش کردند!
مرضيه، سپيدهٔ صبح هنوز ر نزده بيدار شده، و نورالدين را در کنار خود ديد، تندى از جا برخاست و به سراغ خنجرى رفت که در گوشهاى پنهان کرده بود، آنرا برداشت و آمد و در قلب نورالدين فرو برد. نورالدين در غرقاب خون خود چندى دست و پا زد و بعد مرد. مرضيه جسد را در کيسهاى کرد، و کشانکشان بهدر خانه آورد، و از آنجا برد و در گوشهٔ مسجدى که در کنار خانهاش بود، انداخت. سپس بازگشت و دلنگران و پريشان به کنج اتاق خزيد.
سپيدهٔ صبح مردمى که راهى مسجد شده بودند، متوجه جسد شدند، و خلاصه در شهر پيچيد، جوانى را کشته و در مسجد انداختهاند.
از اين سو، بزرگ محل، که سرپرستى مسجد را برعهده داشت، و رمل مىدانست گفت، جسد را به گورستان بريد و به خاک بسپاريد تا بهوسيلهٔ رمل کشنده را پيدا کنم، و به داروغه و قاضى شهر اطلاع دادند چه پيش آمده است. چند نگذشت که شاه شهر هم از آن باخبر شد.
گذشت و گذشت، و از رمل که قاتل کيست، پاسخى بيرون نيامد، و سر نه ماه و نه روز مرضيه زائيد، و از آنجا که خود را در خانه پنهان کرده بود، و از ريختن آبرويش هراس داشت، نوزاد را بغل کرد و به مسجد برد، و در گوشهٔ مسجد نهاد و تندى به خانه برگشت.
خورشيد سر بر نزده، مردمى که راهى مسجد شده بودند، نوزادى را ديدند که گريه مىکرد، و تنها بود. او را برداشتند و به خانهٔ سرپرست مسجد بردند، و او گفت: ‘در رمل ديده بودم، که سر نه ماه و نه روز نوزادى را به مسجد خواهند آورد، که راز قتل آشکار خواهد شد.’ و افزود: ‘اکنون، او را برمىداريم و پيش شاه شيراز مىبريم، تا چه فرمان براند!’
قاضى و داروغه و چند تن ديگر نشستند و گفتند: چه کنند تا خواستهٔ شاه برآورده شود. دست آخر، به اين نتيجه رسيدند، که نوزاد را در چهارراه شهر بگذارند و کمين کنند، ببينند که به او نزديک خواهد شد و پستان به دهانش خواهد گذارد.
چننى کردند. زنان بسيار آمدند و رفتند و به نوزاد کسى توجه نکرد تا آنه دخترى چون ماه شب چهارده، بهسوى نوزاد رفت و او را بغل گرفت و بوسيد و پستان به دهانش گذاشت.
مرضيه را گرفتند و به پيش شاه بردند، و او را به اقرار واداشتند. مرضيه هر آنچه برايش پيش آمده بود به تعريف نشست، و شاه دستور داد پيرزن مکار را بههر قيمتى که شده پيدا کنند. پس همهٔ پيرزنان را در ميدان شهر گرد آوردند و يک به يک به مرضيه نشان دادند. نوبت به پيرزن مکار که رسيد رنگش زرد شد، و دست و پايش شروع به لرزيدن کرد. مرضيه او را شناخت و نشان داد.
به دستور شاه فضلهٔ سگ، و هيزم خشک فراهم آوردند، و پيرزن را به ميان آن فرستادند، پشتهٔ هيزم را آتش زدند، و مکارهٔ طماع در آتش شعلهور خاکستر شد.
شاه که از زيبائى مرضيه دچار شگفتى شده بود، و او را پاکيزه و تنها ديد، دل به عشقش سپرد، و از او خواستگارى کرد.
مرضيه به خانهٔ بخت رفت و دمى از پرورش درست فرزندش که پسر بود غافل نماند.
– دختر تنها
– اوسنههاى عاشقى ص ۷۰
– گردآورنده: محسن ميهندوست
– نشر مرکز – چاپ اول ۱۳۷۸
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران – جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).
شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.
دلایل عدم تمرکز چیست؟
می تواند علل روانی، محیطی و فیزیولوژیکی داشته باشد. نکته مهم این است که سعی کنیم اثرات این علل را به حداقل برسانیم. اعتیاد به فناوری نیز یکی از عواملی است که اخیراً باعث عدم تمرکز می شود.
شاید بپسندید: حکایت ماهی و زن حریص | حکایت زنی که آنقدر حریص بود که هیچ چیز راضیش نمی کرد!
تمرکز و عدم تمرکز چیست؟
تمرکز، توانایی ایجاد دقت بر روی یک کار بدون تأثیر محرک های داخلی و خارجی است. به طور خلاصه، تمرکز به معنای کنترل ذهن است. تمرکز به عنوان یکی از پیش نیازهای موفقیت پذیرفته شده است. اما عدم تمرکز به معنای کنترل ذهن توسط محرک های درونی و بیرونی است. به این ترتیب عدم تمرکز و کمبود آن، امکان یادگیری و کار با کیفیت را با خلل ایجاد می کند.
شاید بپسندید: تست قدرت دید: کدام تصویر گربه بیسبال باز با بقیه فرق داره!؟
آلزایمر و فعالیت مغز و بازی های فکری
محققان دریافته اند که بخشی از اختلالات مغزی و رشد بیماری هایی همچون فراموش و آلزایمر با کاهش فعالیت های مغزی در ارتباط است. لذا برای جلوگیری و یا احمالا رشد این بیماری ها، باید تحرک مغز را افزایش داد. سوالات ریاضی شبیه سوال هوش ریاضی جاضر می تواند سبب افزایش عملکرد مغز شود. حل صحیح این سوال، نیازمند تمرکز و دقت است. در واقع تنها راه حل پاسخ به این سوالات نیز همین نکته است. بر همین اساس سوالاتی از این دست در کنار ایجاد سرگرمی برای سلامت مغز بسیار مفید هستند.
جالب خواهد بود: افسانه یا حکایت خارکن و دو دخترش | خارکنی که دو تا دخترشو از خانه بیرون کرد!
اهمیت سوالات هوش
این سوالات به شما کمک می کنند که عملکرد مغز شما افزایش پیدا کند. در دنیای کنونی که فعالیت بدنی و مغزی کاهش پیدا کرده است این سوالات هوش می تواند دقت، تمرکز و جزئی نگری شما را افزایش دهد. این مسئله از بیماری های مختلف مغزی نیر الزایمر و … می تواند جلوگیری کند.
شاید بپسندید: اگر یوزپلنگ در کمین غزال ها را پیدا کنی چشمات مثل شاهین تیزه!
برایتان جالب خواهد بود
شاید بپسندید: کی می خواسته با ریختن رنگ روی عروس خانم، مراسم رو بهم بریزه!؟