تفریح و سرگرمی

افسانه دختر پادشاه و پسر درویش از سری داستان های عامیانه مردم ایران + قسمت سوم

افسانه دختر پادشاه و پسر درویش بخش سوم: پسر درویش که برای بار جندم از دختر پادشاه فریب خورده بود، بيچاره و درمانده روانهٔ خانه شد. مادر، صداى داد و قال و شيون و زارى او را شنيد و سراسيمه از خانه بيرون آمد:

افسانه دختر پادشاه و پسر درویش بخش سوم

– چه شده، باز چه به سرت آمده‌اى پسر بدبخت من؟!

– مادر ستم‌کش، کلاه را هم از دستم گرفتند!

– والله پسرم، ديگر چيزى ندارم که به تو بدهم، ولى پدرت يک بوق کهنه و قراضه براى تو گذاشته، من نمى‌دانم اين بوق به چه دردى مى‌خوره، چه چيزى از اين ساخته است. خودت مى‌دانى که با آن چه بکني، به خدا ديگر هيچى براى تو نگذاشته.

پسر، خوشحال شد و بوق را گرفت. با خودش گفت: ‘خدايا اين بوق ديگر چيست؟ خدايا، کند حلبى پاره‌اى باشد.’ و سر به بيابان گذاشت. در حالى‌که با خود مى‌گفت اين ديگر براى من چيزى نمى‌شود و پس از کمى مکث گفت خدايا بگذار ببينم اين چه گارى ازش ساخته است. يک فوت تويش بکنم، اقلاً آهنگى دربيايد و دلم خنک بشه.

پسر، فوتى توى بوق کرد و ناگهان تا چشم کار مى‌کند لشکر عظيمى آماده شد. همه سرخ و سفيدپوش، با خيمه و خرگاه و دم و دستگاه. پسر، دستپاچه شد و ناگهان از طرف ديگر بوق، فوت کرد و ديد ناگهان همهٔ آن لشکر و بارگاه غيب شدند.

پسر، ذوق‌زده با خود گفت:

‘پدر پادشاه را با اين بوق درمى‌آورم و در حالى‌که از خوشحالى دل توى دلش نبود، رو به خانه آورد. مادرش که او را ديد گفت: ‘ها، پسرم چه شده که اين‌طور ذو‌ق‌زده شده‌اي، چه شده، چه‌کار کردي؟!’ پسر گفت: ‘هيچ مادر! با اين بوقى که به من دادى مى‌توانم دم و دستگاه و خيمه خرگاه پادشاه را به سرش خراب کنم.’

پسر، چابک و خوشحال به دور خانهٔ پادشاه آمد. يک فوت در بوق کرد. لشکر در لشکر فراهم آمد. تا چشم کار مى‌کرد لشکر سواره و پياده. نه سرش معلوم بود و نه تهش. همه در کنار خيمه و خرگاه آماده ايستاده بودند. پسر درويش دو نفر از نگهبان‌ها را فرستاد به در خانهٔ پادشاه و پيغام داد که: ‘يا دختر يا جنگ.’ نگهبان‌هاى دم در پادشاه، پيغام را به وزير دادند. وزير به پادشاه گفت و در دربار آشوب و جنبجالى به پا شد که آن سرش ناپيدا.

وزير، از پنجره نگاه کرد. روز بد نبيني. ديد که آى لشکر آمده! آى خيمه و خرگاه زده شده! لشکرى که نه سرش پيداست، نه تهش. پادشاه کنار پنجره آمد. دستور داد دوربين بياورند. دو نفر نگهبان دوربينى را در سينى طلا گذاشتند و به حضور پادشاه آوردند. پادشاه دوربين انداخت و يکه خورد و در دل گفت: ‘الهى خانه‌ام خراب! پسر درويش پدرم را درآورد!’

با اين وجود، پادشاه خيال کرد که اين مسألهٔ مهمى نيست و مى‌شود آن‌را رفع کرد. به دستور پادشاه، سربازان روانهٔ جنگ شدند. اما به محض اينکه پاى سربازان به ميدان رسيد، لشکر پسر درويش با يک فوت، آنها را به بام قصر پادشاه پرت کرد.

پادشاه ديد که خير، اين تو بميرى از آن تو بميرى‌ها نيست. سنبه خيلى پروز است و اوضاع وخيم. فورى سياست به‌کار بست و دختر را هفت قلم آرايش کرد و با ده تن نديمه فرستاد به طرف پسر درويش. پسر درويش، از خوشحالى ذوق‌زده شد و فرياد زد: ‘آه عزيزم! همسر آينده‌ام، تو چقدر بى‌وفائي! من نسبت به تو مهربانم.

تو چرا نمى‌خواهى باور کنى که من دوستت دارم! اين همه زحمت را براى تو مى‌کشم. اين همه فداکارى را براى تو مى‌کنم. تازه تو باز هم سر من کلاه مى‌گذاري.’

دختر گفت: ‘عزيزم، بيا برويم توى قصر. دلم برات يک ذره شده بود. هر روز برات فال مى‌گرفتم و نشان مى‌داد امروز و فردا مى‌آئي.’ دختر، باز هم سر پسر درويش شيره ماليد و او را با خود به اتاق پذيرائى برد. دربارى‌ها، هى هورا مى‌کشيدند.

سفره را با هفت رقم خوراک آرايش کرده بودند. خورش‌هاى هفت‌رنگ، ميوه، شيرني، نقل و نبات و تجملات روى ميز پر بود.
دختر پادشاه يک ليوان شراب به پسر داد و او با کمال نادانى يک‌سره سرکشيد و مست شد. دختر، در اين حال دست در گردن او انداخت و گفت: ‘خب عزيزم! چه‌طور شد که تو اين همه لشکر گردآورى و به اينجا ريختي؟’ پسر درويش در کمال سادگى گفت: ‘اين همه‌اش از بوقى است که پدرم برايم به ارث گذاشته.’

دختر، بوق را از دست پسر گرفت و توى بوق فوت کرد. لشکريان همه حاضر شدند. معلوم شد که اين بوق فوت کرد. لشکريان همه حاضر شدند. معلوم شد که اين بوق هم مال حضرت سليمان بوده، به همان صورت که کيسه و کلاه مال حضرت سليمان بوده است که دست هر کس باشند به دستور او رفتار مى‌کنند.

به‌هر حال، لشکريان حاضر شدند و به دستور دختر، پسر درويش را گرفتند و کت بسته به آن طرف جيحون انداختند. پسر بدبخت درويش باز هم بدبيارى آورد. پسر، از اين طرف در غريبستان افتاده بود و مادر از آن طرف بى‌خبر و دستش را همه جا بريده بود.

پسر، رفت و رفت و رفت تا خسته شد و در زير درختى به خواب رفت. در اين وقت به صداى فش و فشى از خواب بيدار شد و ديد که مارى از درخت بالا مى‌رود. پسر، از جا بلند شد و ديد که چند تا بچهٔ سيمرغ در بالاى درخت هستند و جيغ‌جيغ مى‌کنند. پسر، فورى يک سنگ برداشت و به سر مار زد و مار را کشت. بچه‌هاى سيمرغ قبل و قال کردند. پسر، يک وجب از سر و يک وجب از دم مار را بريد و بقيهٔ آن را براى بچه‌ها انداخت که بخورند.

در همين موقع که بچه‌ها مشغول خوردن مار بودند، سيمرغ از راه رسيد و ديد که نوک و چنگ بچه‌هايش خونى است و مردى هم پاى درخت خوابيده است، با خود گفت: ‘اى نامرد روزگار، اينجا چه مى‌کنى و چه به سر بچه‌هاى من آورده‌اي!؟ پس اين تو بوده‌اى که تا به حال بچه‌هاى مرا مى‌کشته‌اي! اين براى دهمين بار است که وقتى من بچه مى‌گذارم آنها را نابود مى‌کني! الان مادرت را به عزايت مى‌نشانم.’

سيمرغ اينها را گفت و رفت سنگ بزرگى آورد که از بالا بر سر پسر درويش بيندازد و او را بکشد اما ناگهان بچه‌هايش جيغ و داد کردند و فرياد زدند که مادر اين کار را نکن، به خدا اين مرد جان ما را خريد. يک مار آمده بود که ما را بخورد. اين مرد هم او را کشت و ما را نجات داد و اين هم نشانه‌هاى مار است؛ سر و دم او را نگاه کن؛ بقيه‌اش را هم به ما داد تا بخوريم.’

سيمرغ پائين آمد، کنار پسرت نشست و رو کرد به او که از خواب بيدار شده بود و گفت: ‘خب، اى جوانمرد، تو از من چه مى‌خواهى تا در عوض خوبى‌هايت انجام بدهم؟’ پسر گفت: ‘من چيزى نمى‌خواهم، فقط مرا به شهر خودم ببر.’ سيمرغ گفت: ‘اشکالى ندارد، شهر تو کجاست؟’ پسر گفت: ‘شهر من صافستان است.’ سيمرغ گفت: ‘من در عرض چهل روز تو را به آنجا مى‌رسانم، اما تو هم تا چهل روز ديگر بايد چهل مشک آب و چهل گوسفند براى توشهٔ راه فراهم کني.’

پسر درويش، چون نادار و تهى‌دست بود به گريه افتاد و گفت: ‘اى بابا، من چهل مشک آب و چهل گوسفند از کجا بياورم؟!’ سيمرغ گفت: ‘برو براى خودت کارى پيدا کن و آنچه گفتم فراهم بياور.’

افسانه دختر پادشاه و پسر درویش بخش سوم

پسر درويش: نااميد راه بيابان را در پيش گرفت و رفت و رفت تا به چوپانى رسيد و گفت: ‘اى چوپان، من بى‌کارم، کارى به من بده.’ چوپان دلش به حال او سوخت و برايش کمى شير گرم کرد تا بخورد و پسر هم نشست و شرح زندگى خود را براى چوپان گفت. چوپان با شنيدن سرگذشت او دلش به رحم آمد و او را به‌کار گرفت.

پسر درويش سى و پنج روز براى چوپان کار کرد و چوپان که دلش براى او مى‌سوخت، گوسفندهائى که لازم داشت به او داد با چهل مشک آب. بعد از چوپان خداحافظى کرد و به‌راه افتاد. به وعده‌اى که با سيمرغ داشت فقط پنج روز باقى مانده بود. پسر، آمد و آمد تا به درختى رسيد و از شدت خستگى زير درخت به خواب رفت. درختى که زيرش خوابيده بود، درخت انگور بود که کمى آن طرف‌تر يک درخت گردوى بزرگ.

در اين موقع، کلاغى بر درخت نشست که انگور بخورد. يکى از دانه‌هاى انگور پائين افتاد. پسر، بيدار شد و دانهٔ انگور را برداشت. به آن زبان زد و ديد که شيرين است. انگور را خورد، اما هنوز از گلويش پائين نرفته بود که ناگهان ديد که سرش شروع به خاريدن کرد. بعد پشتش به خارش افتاد. از شدت ناراحتى کنار درخت افتاد. از جاهائى که مى‌خاريد شاخه و ريشه‌هاى درخت بيرون مى‌زد.

اين درخت، درخت جادو بود و از قضا کلاغ روى درخت گردو نشست و يک دانه گردو پائين انداخت. پسر، فوراً از هول جانش گردو را برداشت بلکه راه نجاتى باشد. همين که گردو را خورد ناگهان خارش‌ها از بين رفت و مثل اول سالم شد و ديگر اثرى از شاخ و برگ‌هائى که از بدنش روئيده بود، باقى نماند.

پسر که اين جريان را ديد در دل گفت: ‘پدرى از پادشاه در بياورم که عبرت ديگران شود! اين چيز خوبى است. ديگر کلاه سرم نمى‌رود. ديگر گول پادشاه و دخترش را نمى‌خورم.’

خلاصه، دو تا جعبهٔ چوبى ساخت و يکى را پر از انگور و ديگرى را پر از گردو کرد و سر چهل روز که رسيد، با چهل تا گوسفند و چهل مشک آب پيش سيمرغ آمد و گفت که همه چيز را تهيه کرده.

سيمرغ گفت: ‘خيلى خوب، آنچه را که تهيه کرده‌اى روى بال من بچين تا پرواز کنيم.’ پسر، آنها را با دو جعبهٔ انگور و گردو، روى بال سيمرغ گذاشت و به طرف صافستان پرواز کردند. قبل از حرکت سيمرغ به پسر درويش گفت: ‘وقتى به آسمان رفتيم. هر وقت گفتم گوشت بده، تو آب مى‌دهى و هر وقت گفتم آب بده، تو گوشت مى‌دهي، يادت نرود.’

سيمرغ، بال کشيد و به آسمان رفت و در بين راه هر وقت گفت آب مى‌خواهم پسر به او گوشت مى‌داد و چون مى‌گفت گوشت مى‌خواهم، پسر به او آب مى‌داد. نزديکى‌هاى صافستان گوشت تمام شد. سيمرغ گفت آب بده و چون پسر مى‌بايد گوشت بدهد و نداشت، پس خنجر خود را کشيد و از بغل ران خودش مقدارى بريد و در دهان سيمرغ انداخت.

سيمرغ، گوشت را مزه کرد و فهميد گوشت آدميزاد است. آن‌را نخورد و در بغل لپ خود نگه داشت تا اينکه به شهر صافستان رسيدند و پسر پياده شد. سيمرغ ديد که پسر مى‌لنگد. به او گفت: ‘پيش من بيا.’ و گوشت رانش را سر جاى اولش گذاشت و با منقار، کمى از آب دهان را به آن ماليد، خوب شد، بعد از هم خداحافظى کردند.

پسر، وقتى به خانه رسيد مادرش ذوق‌زده و سر و پابرهنه به پيشباز او آمد و گفت: ‘آخ، پسرم، يکى يک دانه‌ام، دردانه کجا بودي؟! حالت چه‌طور است، من دنبال تو زمين را مى‌گشتم، تو از آسمان پيدا شدي؟’ و ديده‌بوسى و روبوسى کردند.

خلاصه، پسر درويش بعد از تعريف سرگذشت خود براى مادرش و نقشه‌اى که در سر دارد، جعبهٔ انگور را برداشت و به در خانهٔ پادشاه برد. در زد. نگهبانى دم در آمد، پسر گفت: ‘برو به پادشاه بگو پسر درويش آمده و براى شما سوغاتى آورده است.’ نگهبان رفت و به وزير گفت. وزير هم به پادشاه گفت. پادشه به نگهبان دستور داد که پسر را نزد او بياورند.

پسر، با جعبه‌هاى گردو و انگور وارد شد و آنها را پيش پاى پادشاه بر زمين گذاشت. پادشاه دست برد که خوشه‌اى انگور بردارد، اما پسر گفت: ‘قبلهٔ عالم به سلامت باشد، اين انگور و گردو خاصيت‌هاى زيادى دارد.

به‌خصوص که هر دانهٔ آن عمر انسان را ده‌برابر مى‌کند. اما به يک شرط آن‌را به شما مى‌دهم و آن اينکه دستور دهيد جار بزنند و فردا همهٔ مردم و لشکريان را در چارسوق کوچک جمع کنند تا هر کس يک حبه انگور بخورد و خاصيتش به همه برسد. چون اگر مردم و لشکريان نباشند، پادشاه به چه درد مى‌خورد. اگر مردم از اين انگور بخورند عمرشان زياد مى‌شود و بخت‌شان باز مى‌گردد و آبادى زياد مى‌شود و ارزانى به‌دنبال دارد.

پادشاه که نمى‌دانست اين انگور چيست و چه خاصيتى دارد، قبول کرد. فردا که شد جارچى جار کشيد: ‘جار جار پادشاه! اى مردم همه در چارسوق کوچک جمع شويد، به فرمان پادشاه گردن نهيد! اى مردم، پسر درويش انگورى آورده که هر کس از آن بخورد عمرش دراز مى‌شود و پولش زياد و بختش باز و گره از کارش باز مى‌شود.

افسانه دختر پادشاه و پسر درویش بخش سوم

مردم، همه در چارسوق کوچک جمع شدند. پادشاه بخت برگشته خبر نداشت که پسر درويش چه نقشه‌اى در سر دارد. پسر، ابتدا دانه‌اى انگور به پادشاه داد و بعد صندوق انگور را بين لشکريان و مردم تقسيم کرد. ناگهان، پادشاه فرياد زد: ‘آخ سرم مى‌خارد، آخ پشتم، آخ…’ و همهٔ مردم هم داد مى‌زدند؛ آخ سرم … آخ کمرم …

خلاصه، همه تبديل به درخت‌هائى شدند با شاخ و برگ زياد و ريشه‌هاى عظيم که از تهشان درآمده بود. هر کس در گوشه‌اى افتاده بود و نعره مى‌زده و نعرهٔ پادشاه از همه بلندتر بود.

پسر درويش بالاى سر پادشاه آمد و گفت: ‘دختر را مى‌دهي؟ کلاه و بوق و کيسه را مى‌دهي؟ اگر آنچه را که مى‌خواهم بدهي، همين حالا خوبت مى‌کنم وگرنه طبيب هم از آن سر دنيا بيايد نمى‌تواند تو را معالجه کند. دواى اين درد پيش من است.’ و دانه‌اى گردو به او نشان داد.

پادشاه گريان و نالان گفت: ‘اى پسر درويش به خدا هر چه بخواهى به تو مى‌دهم !’ پسر گفت: ‘باشد پس من اول خزانه‌دار را خوب مى‌کنم، اگر آنچه را که خواستم، داد بعد شمار را هم خوب مى‌کنم.’

پادشاه با خود گفت: ‘حقاً که اين پسر، پسر زرنگى است و داماد خوبى است و به‌درد من مى‌خورد. اين همه کوشش کرد تا به مراد خودش رسيد.’ و گفت: ‘باشد، قبول دارم، تو از امروز داماد من هستي. دستم به دامنت هر چه زودتر مرا معالجه کن!’

خلاصه، پسر دانه‌اى گردو در دهان خزانه‌دار گذاشت، خورد و خوب شد و شتابان رفت و کيسه و بوق و کلاه را آورد و دو دستى به پسر درويش داد. پسر هم که از ناراحتى مردم ناراحت شده بود به‌هر کدام مقدارى گردو خوراند و آنها را معالجه کرد و آخر هم به پادشاه داد.

پسر، کيسه، و بوق و کلاه را با دختر که هفت قلم آرايش شده بود، برداشت و با خود برد به شهر صافستان و هفت شبانه‌روز شهر را آذين بستند و عروسى کردند. مادرش هم از خوشى در عروسى آنها رقصيد. اميدوارم شما هم با خوشى و خوشبختى پير شويد.

– دختر پادشاه و پسر درويش
– افسانه‌ها و متل‌هاى کردى ص ۶۹
– على اشرف درويشيان
– نشر چشمه چاپ سوم ۱۳۵۷
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران – جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).

امیدوارم از مطلب امروز استفاده کرده باشید.شما همواره می توانید پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

18 − ده =

دکمه بازگشت به بالا