;
تفریح و سرگرمیحکایت

بخش پایانی قصه شاه عباس و سه دختر زیبا| فالگوشی شاه سبب شد تا حمال یک دختر شود!

قصه شاه عباس و سه دختر زیبا: خوش یار قلی چون این سخنان را از مریم شنید، با خوشحالی زاید الوصفی از غار بیرون آمد و رفقا را صدا زد و چون همگی جمع شدند، رو به رفقا نمود و گفت: یکی از اقوام من که در اصفهان بوده و در نزد شاه عباس قرب و منزلتی داشته و چون خطر را از طرف دولت تشخیص داده من باب قرابتی که با من داشته، خود را با زحمت زیاد به این غار رسانده و به من اطلاع داده که: شاه عباس تصمیم دارد چنانچه به قیمت جانش تمام شود ریشه ما ها را بیرون آورد و این محیط را از شر و شور و غارت ما ها رهایی بخشد، الحال شما ها در این باره چه صلاح می دانید؟

بخش اول داستان: شاه عباس و سه دختر زیبا | فضولی و فالگوشی شاه عباس سبب شد تا حمال یک دختر شود!

قسمت دوم داستان: بخش دوم حکایت شاه عباس و سه دختر زیبا| فالگوشی شاه سبب شد تا حمال یک دختر شود!

قصه شاه عباس و سه دختر زیبا

همگی به اتفاق گفتند: الحال که دولت عزم نموده تا ماها را بند نماید، صلاح و مصلحت ما آن است که دست از دزدی و چپاول قافله ها برداشته، هر کدام نزد زن و فرزند خود رفته تا مگر در امان باشیم.

خوش یار قلی گفت: من هم با شما هم عقیده هستم و همین الساعه بایستی از یکدیگر جدا شویم. سپس خوش یارقلی به درون غار آمد و مقداری پول و اثاثیه و خوراکی بیرون آورده به هر کدام سهمی داد و بعد روی یکدیگر را بوسیده، هرکدام به محل خود رفتند و توبه کردند.
خوش یار قلی و برادرش احمد به غار آمده و شور و مشورت نمودند.

احمد گفت: اگر به محل تولد خودمان برویم، ممکن است ما را گرفته اعدام نمایند. بنابراین بایستی به محلی رفت که ما را نشناسند و کار و پیشه ای انتخاب نماییم که کسی سوء ظنی به ما نبرد.

این پیشنهاد را همگی پسند نمودند، سپس شور نمودند تا کدام محل را انتخاب کنند، چند محل را در نظر گرفتند تا یکی از آن محل ها که دهی بایر بود و آب به واسطه سیل زدگی در قنات مانده بود پسند نمودند و وسایل رفتن به آن ده را فراهم نمودند.

احمد قبول نمود تا نزد صاحب ده رفته آن را خریداری کند. صاحب ده از خدا می خواست کسی پیدا شده آن ده بایر را از او بخرد، خلاصه پس از اتمام معامله همگی به آن ده آمده و عمله گرفته و آب آن ده را بیرون آورده، همگی با خوشحالی مشغول زراعت شدند.

خوش یارقلی چون از همه جهت خیالش راحت شد، مریم را عقد نمود و جشن مفصلی در میان ده برپا نمودند و جهت احمد هم زنی پیدا نموده و او هم صاحب زنی زیبا شد. بنابراین روز به روز زندگانی آنها توسعه پیدا نمود و برای آبادی ده سعی فراوان می نمودند تا آنکه کم کم مردم دهات نزدیک همگی روی به همین ده آورده و آبادی های مهمی در آن ده احداث نمودند و آوازه این ده به تمام آبادی های نزدیک و دور رسید.

اما از آن جایی که همیشه کار ها بر وفق مراد نمی ماند، احمد و خوش یار قلی در اثر یک تصادم در موقع پریدن از یک درخت تنومند، هر دو هلاک شده از بین رفتند و تمام ثروت آن دو برادر به زن های آنها رسید و چون زن احمد پدر و مادر داشت و مایل بود نزد آنها برود بنابر این سهمیه ای که از آن ده داشت به مریم فروخت و از آن ده خارج شد و نزد پدر و مادرش رفت.

شاید بپسندید:تست هوش: با دلیل بگو که کدوم زن مادر دختر بچه است!؟

قصه شاه عباس و سه دختر زیبا

مریم تنها مالک آن ده شد و همه اهل آن ده گوش به فرمان او بودند. چون مریم زنی بخشنده و مهربان و دانا بود به این لحاظ همه او را دوست می داشتند و چون زیبایی خود را حفظ نموده بود، خواستگاران زیادی برای او پیدا شدند ولی او زن هیچ کدام از آنها نمی شد و می گفت من از خداوند یک مسئلت داشته ام، تا خداوند بزرگ مسئلت من را اجابت نفرماید، غیر ممکن است شوهر انتخاب کنم.

خلاصه اسم و آوازه و زیبایی و ثروت سرشار مریم کم کم به تمام دهات و سپس به شهر های نزدیک رسید که چنین زن زیبا و ثروتمند و با قدرتی در فلان ده زندگانی می کند و هرکس به خواستگاری او می رود جواب می دهد: حاجتی از خداوند دارم، تا حاجتم را خداوند برآورده نسازد، شوهر نمی کنم.

این مطلب هر روز اهمیت پیدا می کرد و مثل معمایی شده بود که همه در فکر فهمیدن و حل آن بودند. اتفاقا عده ای از سربازان شاه عباس جهت ماموریتی رفته بودند و موقعی که مراجعت به پایتخت می نمودند، راه عبورشان از این ده افتاد. افسر آن سربازان چون به آن ده آباد و سرسبز وارد شد خیلی خوشش آمد و گفت: بایستی در این ده یک شبانه روز بمانیم تا هم اسب ها استراحت نمایند و هم خودمان خستگی را بیرون نموده، ضمنا علوفه اسب ها و غذا تا رسیدن به اصفهان را تهیه نماییم.

خلاصه دستور استراحت داد و چند نفر از ریش سفیدان را به حضور خواست از آنها سوالاتی نمود. آن اشخاص به افسر آن سربازان گفتند: این ده مال زنی است به نام مریم، که داستانی شگفت دارد. آن افسر سربازی فرستاد و پیغام داد تا مریم به چادر او بیاید، ولی مریم به جای آمدن جواب داد خوب است آن افسر نزد من بیایند.

سرباز پیغام مریم را آورد و آن افسر به خانه مریم آمد و از وضع خانه مجلل مریم که در آن ده قرار داشت تعجب نمود و چون خود مریم را دید بر تعجبش افزوده گشت، چون زیبایی و وقار و ادب مریم او را خیره نمود. مریم آنچنان پذیرایی گرمی از آن افسر و چند سرباز که همراه او آمده بودند نمود که همه آنها شرمنده شدند.

افسر از مریم خواست تا مقداری علوفه برای اسب ها و مقداری آرد و روغن و خرما جهت غذای سربازان تا رسیدن به پایتخت را بدهد و قیمت آنها را دریافت کند.

مریم گفت: چه مقدار لازم است؟

افسر صورتی از احتیاجات را داد.

مریم دستور داد تا آنچه افسر صورت داده بود به او بدهند. پس از تحویل دادن، افسر کیسه اشرفی را جلو مریم گذارد و گفت: تو باعث نجات اسب های دولتی و سربازان شدی، هر مبلغ مایل هستی از این پول بردار، مریم قسم خورد که بر نمی دارم.

افسر از بلند همتی این زن دهاتی حیرت نمود و گفت: البته لازم است که این خدمت کوچک من قابل آن را ندارد که به عرض شاه برسانی.

افسر باز از معرفت و دانایی و خوش حرف زدن مریم تعجب نمود، خلاصه خداحافظی نمود و به چادر خود آمد و از زیبایی و همت بلند و معرفت آن زن، جهت سربازان قزلباش تعریف ها نمود و موقع حرکت از آن ده باز نزد مریم آمد و گفت: من را شرمنده نموده ای اکنون که عازم پایتخت هستم هرگونه خدمت و فرمایشی داشته باشی با کمال میل انجام می دهم.

شاید بپسندید: تمرکزت خوب باشه در یک نگاه اشتباهات موجود در پارک را متوجه می شوی!

قصه شاه عباس و سه دختر زیبا

مریم باز تعارف نمود و جهت او دعای خیر نمود. افسر بی میل نبود مریم را به زنی بگیرد، این پیشنهاد را نمود. مریم همان جواب که به سایر خواستگاران داده بود به او هم داد.

افسر چون می بایستی خود را هرچه زودتر به حضور شاه عباس برساند زیاد بر این سماجت ننمود، ولی از راز درون مریم چیزی نفهمید و حرکت نموده و چون به نزد شاه عباس رسید و گزارش ماموریت خود را به عرض شاه عباس رساند از بذل و بخشش آن زن دهاتی و ضمنا از زیبایی و معرفت او تعریف و تمجید نمود و آن چنان تعریف ها کرد که شاه عباس مشتاق شد تا آن زن دهاتی را خودش از نزدیک ببیند.

اسم آن ده را سوال نموده و در دفترخود یادداشت نمود و دنبال فرصت بود تا به موقع مقتضی سری به آن ده و آن زن با معرفت بزند. پس از چند روز چون خیالش از کارها آرام شد، دستور داد تا استر مخصوص را زین نمودند و لباس درویشی به تن نمود و به نشانی هایی که آن افسر داده بود به عزم رسیدن آن ده و ملاقات با آن زن حرکت نموده و از چند شهرستان و ده گذشت تا به محل مریم رسید.

از اهالی ده سراغ گرفت، یک نفر دهنه استر را گرفته و یک راست او را به خانه مریم برد. مریم در اندرون بود، به او خبر دادند درویشی به خانه ات آمده، به محض شنیدن این خبر قلب مریم به لرزه افتاد و مثل آن بود که مژده بزرگی از عالم غیب جهت او رسیده. مریم چادر به سر انداخت و از اندرون بیرون آمد و خوب به قیافه درویش نظر انداخت. این دفعه به خوبی درویش را شناخت ولی تعجب نمود که شاه عباس کجا و اصفهان کجا و این ده کجا، خلاصه سلامی نمود و به درویش گفت: بفرمایید، صفا آورده اید، قدمت بالای چشم، فوری به آدم هایش دستور داد تا جلو درویش گوسفندی را سر بریدند.

مریم چون چادر به سر داشت، درویش او را نمی شناخت و ابدا فکر نمی کرد که این همان دختری است که به همراه خواجه حرم او را تبعید کرده، ولی مریم در همان نگاه اول شاه عباس را شناخت و با خود گفت: خداوندا صد هزار مرتبه شکر که حاجات بنده ضعیف خود را برآورده می فرمایی.

خلاصه پذیرایی شایانی از درویش نمود و ضمن صحبت نمودن، درویش از معرفت و سخن دانی آن زن تعجب نمود و چون زنی به خوش سخنی او تا آن زمان ندیده بود، عاشق بی قرار او شد، به مریم پیشنهاد ازدواج نمود. مریم از دل و جان طالب این پیشنهاد بود ولی چون می خواست حرف خود را به کرسی نشاند، به درویش جواب داد: من افتخار می نمایم تا کنیز شما باشم، ولی چون شوهرم فوت شده، در موقع فوت به من پیشنهادی نموده و من قسم یاد نمودم تا به وصیت او عمل کنم.

به این لحاظ بایستی پیش مقدمه ادای سوگند را بنمایم، آن گاه شوهر اختیار نموده تا به خوشی و راحتی بتوانم زندگانی نمایم.

مریم گفت: پیشنهاد سختی نیست، ولی چون دستور مرده است، بایستی جهت آرامی روح او انجام شود، خلاصه هرچه درویش اصرار نمود وصیت چیست، مریم گفت فعلا خسته راه هستی فردا صبح شرح می دهم.

درویش به رختخواب رفت ولی از عشق مریم خواب نمی رفت و آرام نمی گرفت و همه شب را در فکر بود آیا چه وصیتی بین این زن و شوهرش بوده؟ نزدیکی های صبح به خواب رفت.

از آن طرف مریم دست کمی از درویش نداشت، او هم عاشق بیقرار شاه بود، ولی فقط همه فکر و حواس او آن بود تا نقشه خود را عملی سازد و آنگاه که عمل تمام شد، به شاه بگوید: دیدی که تمام قدرت ها در دست خدای بزرگ است. تو برای یک حرف کودکانه ای من را در بیابان ها رها ساختی تا طعمه جانوران شوم، خدای مهربان من را نجات داد و این مقام را به من داد که امروز با پای خود به دیدن من بیایی و پیشنهاد ازدواج به من بدهی، پس باید نقشه خود را با مهارت طرح کنم.

آنگاه آنچه لازمه حمام رفتن بود آماده نمود و چون صبح شد ناشتایی به درویش داد و کرشمه ها نمود و خنده های ملیح نمود که عشق درویش هر لحظه بیشتر می شد و می خواست این معما را حل نماید تا هرچه زودتر به وصال این زن زیبا برسد، درویش اصرار داشت که وصیت شوهرت چیست بگو تا من هم بدانم.

مریم آنچه لازمه به هدف رسیدن بود انجام می داد تا آنکه به درویش گفت: من بایستی اول به حمام بروم تا بدنم تمیز و پاک و پاکیزه باشد و شما اگر مایل هستید تا وصیت شوهرم را به شما بگویم بایستی محبتی نموده تا نزدیک حمام به همراه من بیایی تا این مردم ناپاک ده نظر ناپاکی درباره من نداشته باشند.

درویش گفت: چه مانعی دارد، همراه تو تا درب حمام می آیم و حتی درب حمام به انتظار تو می مانم تا از حمام خارج شوی.

مریم گفت: بی نهایت از لطف و مرحمت شما سپاسگزارم. آنگاه اسباب حمام را برداشت و درویش همراه او شد و با هم از خانه خارج شدند و چون به کوچه رسیدند مریم گفت:وه! امروز نمی دانم چرا خسته و کوفته هستم که اثاثیه حمام بر بدن من سنگینی می کنند. درویش بی اختیار و بدون توجه گفت: خانم، اجازه بده من همراه شما آنها را می آورم، من خسته نیستم.

مریم چون به آخرین آرزو نزدیک می شد گفت: درویش، من را خجالت می دهی، من راضی نیستم شما را زحمت دهم.

درویش جواب داد: زحمت چیست، این دست و بدن ها بایستی خاک شود، بده تا هرچه داری بردارم.

مریم اثاثیه حمام را به درویش داد و درویش مانند آنکه اصلا اتفاقی نیفتاده اثاثیه حمام را با خوشحالی به دوش گرفته همراه مریم می آورد، مریم مثل آن بود که خداوند شش دانگ دنیا و همه جهان را به او داده از خوشحالی نمی دانست در حال خواب است یا بیدار، خلاصه با همین حال مریم به حمام رسید، درب حمام اسباب حمام را از درویش گرفت و با چرب زبانی بسیار تعارف نمود و آنگاه داخل حمام شد.

درویش در نزدیکی حمام قدم می زد تا مریم از حمام بیرون آمد. درویش چون مریم را در آن حال دید، عشق او صد ها برابر بیشتر گردید و برای وصول مطلوب دقیقه شماری و بی تابی می نمود.

این دفعه بدون آنکه مریم بگوید خسته هستم و قادر نیستم اسباب حمام را حمل نمایم درویش گفت: اسباب حمام را به من بده. مریم باز تعارف نمود و آنگاه اثاث حمام را به درویش داده تا به خانه رسیدند، مریم دستور داد تا جهت نهار غذاهای لذیذ پخته و آماده نمایند.
درویش بی تابی می نمود تا معما حل شود و شاهد مقصود را در آغوش گیرد.

مریم گفت درویش، وصیت انجام گرفت. اکنون حاضری تا من را عقد نمایی؟

درویش که به این آسانی انتظار چنین حرفی را نداشت گفت: مریم راست می گویی و حاضری با من ازدواج کنی؟

مریم جواب داد: شوخی ندارم، آنگاه دنبال عاقد ده فرستادند، چون حاضر شد صیغه عقد را جاری نمود و عاقد از داماد سوال نمود اسم شما چیست؟

شاه عباس که نمی توانست بگوید شاه عباس، بنابر این ناچار بود اسم خود را عوضی بگوید.

در اینجا مریم بیش از این طاقت مخفی نمودن مطلب را نیاورد و اشاره ای به درویش نمود و او را به نزد خود طلبید و چون نزد او آمد گفت: مسلمان نبایستی اسم خود را مخفی دارد و اسم عوضی به خود بگذارد، و گفت الساعه الهام رسید که نام شما شاه عباس است.
شاه یکه ای خورد و گفت: تو اسم من را از کجا دانستی؟

مریم گفت: آرام باش تا اهالی ده اطلاع پیدا نکنند، بقیه مطالب باشد در حجله. شاه عباس که عاشق بی قرار بود دیگر نتوانست دستور مریم را نادیده بگیرد، بنابراین به عاقد گفت: اسم اصلی من، عباس است.

صیغه عقد جاری، جشن بی ریایی ترتیب یافت و چون عروس و داماد را دست به دست دادند وارد حجله شدند.

اول سوالی که داماد پرسید تو از کجا نام اصلی من را می دانستی؟

وانگهی به چه دلیل دانستی که من شاه مملکت هستم؟

مریم دست شاه را بوسید و گفت: سوگند بخور در امان هستم تا اسرار خودم را فاش سازم.

شاه عباس گفت: به روح پاک اجدادم در امانی.

مریم به شاه گفت: خوب در سیمای من نظر کن آیا من را قبلا دیده ای یا نه؟

شاید بپسندید:معما: گربه ای در یک اتاق شش گوش خوابیده، این گربه چند زاویه می بیند!؟

شاه عباس و سه دختر زیبا

شاه عباس دقت نمود و لحظه ای به فکر فرو رفت.یکدفعه یاد آورد از آن دختر، که(به جرم آنکه می خواست اثاثیه حمام او را شاه عباس تا درب حمام حمل نماید و به سبب توهین دستور داده تا خواجه حرم او را در بیابانی بی آب و علف رها سازد تا طعمه جانوران گردد).

بنابراین شاه عباس گفت: تو همان دختر نیستی؟

مریم گفت: بلی من همان دختر هستم که من را به جرم آن درخواست کودکانه ام به حکم وزیر دستور فرمودی در بیابانی بی آب و علف رها سازند. خواجه حرم حکم شما را اجرا نمود و چون مرا در بیابان رها ساخت من توسلی به خدا نمودم که تمام عالم را در ید قدرت خود دارد و از او مسئلت نمودم تا مرا نجات دهد.

چیزی نگذشت کوهی به نظرم آمد، نزدیک آن رفتم و بعد غاری پیدا شد به درون آن پناه بردم. کوری در آن غار بود به من نان و غذا داد، خلاصه تمام جریان را برای شاه بیان نمود و اضافه نمود همان خداوند قادر متعال شما را وادار نمود که با پای خودتات به این ده تشریف بیاورید و بدون آنکه من پیشنهادی بنمایم اسباب حمام من را درب حمام بیاوری و خم به ابرو نیاوری.

شاه عباس از این پیش آمد و جریان کار بسیار تعجب نمود و بر تجربیاتش افزوده گردید و فهمید: اگر کسی از روی اخلاص دست توسل به سوی خداوند متعال دراز نماید بدین طریق او را از مخمصه ها نجات داده و آرزوهای بلند و مشکل او را به این آسانی برآورده می گرداند.شاه باز سوال نمود و آن معما که می گفتی تا حل نشود شوهر انتخاب نمی کنی چه بود؟

مریم جواب داد: من سوگند خورده بودم تا آرزویم برآورده نگردد دست به شوهر ندهم، چنانچه خوش یار قلی هم که مدتی من را عقد نموده و من زن شرعی او بودم نتوانست مرا تصرف نماید.

شاه عباس از اینکه مریم هنوز باکره و دختری بکر بود بسیار خوشحال شد و گفت خلاصه نفهمیدم آرزوی تو چه بود.

مریم جواب داد: ارزوی من همان بود که مسئلت داشتم تا اثاثیه مرا تا درب حمام حمل نمایی.

شاه عباس گفت: الحق ارزش آن را داشتی تا اثاثیه ات را شاهی مانند من بردوش گیرد و تا درب حمام بیاورد.

شاه عباس آن شب را به خوشی و عیش فراوانی با مریم زیبا به صبح آورد و بعد او را با احترامی خاص به اصفهان آورد و یکی از زن های سوگلی شاه محسوب و تا عمر داشت می گفت از زرنگی و هوش این زن در عجبم.

 

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

 

برایتان جالب خواهد بود

شاید بپسندید: قطب نمای دزدان دریایی را پیدا کنید!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اهمیت سوالات هوش

این سوالات به شما کمک می کنند که عملکرد مغز شما افزایش پیدا کند. در دنیای کنونی که فعالیت بدنی و مغزی کاهش پیدا کرده است این سوالات هوش می تواند دقت، تمرکز و جزئی نگری شما را افزایش دهد. این مسئله از بیماری های مختلف مغزی نیر الزایمر و … می تواند جلوگیری کند.

شاید بپسندید: با دلیل بگو که کدومیکی از این خانما، شوهر داره !؟

 

 

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

1 × پنج =

دکمه بازگشت به بالا