;
تفریح و سرگرمی

حکایت علاج گدایی: داستانی جالب از عطار نیشابوری در باب تکدی گری در جامعه!

حکایت علاج گدایی: روزی بود، روزگاری بود. یک مرد گدا بود که اسمش گدا جهانبخش بود و به گدایی عادت کرده بود و هیچ‌وقت تن به کار نمی‌داد. چرا گدایی می‌کرد؟ این هم خودش سؤالی است. آخر این گدا جهانبخش وقتی پسرکی ده‌ساله بود شاگرد آهنگر بود و روزی ده شاهی مزد می‌گرفت. اسمش هم جهانبخش آقا بود…..

حکایت علاج گدایی

یک روز جهانبخشآقا کوزه را برداشت که ببرد آب کند ولی کوزه در میان راه شکست و جهانبخش آقا ترسید که اگر دست‌خالی به دکان برگردد استادش او را سرزنش کند. همان‌جا کنار کوچه نشست و شروع کرد به گریه کردن.

پیرمردی سر رسید و یک شاهی به او داد و گفت: «بچه جان گریه نکن.»

پسرک گفت: «ولی آقا من گدا نیستم، کوزه هم مال استاد آهنگر است.»

پیرمرد گفت: «خوب، عیبی ندارد، تو با این پول یک کوزه بخر که استاد آهنگر با تو دعوا نکند، کوزه را هم یک شاهی می‌فروشند.»

پیرمرد پول را داد و رفت. پسرک هنوز نشسته بود که یک پیرزن هم سر رسید و کوزۀ شکسته را دید. او هم یک شاهی داد و گفت: «برو کوزه بخر.»

حالا پسرک پول دو تا کوزه را داشت ولی یک نفر دیگر هم سر رسید و یک شاهی پول و یک‌تکه نان به او داد؛ و بعد یک نفر دیگر و یکی دیگر…

پسرک دید از صبح تا شب در دکان آهنگری کار می‌کند و ده شاهی مزد می‌گیرد ولی حالا نیم ساعت آنجا نشسته و بیست شاهی پول دارد و دیگر بداخلاقی استاد آهنگر هم نیست. ظهر که شد زن همسایه هم از خانه درآمد و کوزۀ شکسته را دید. برگشت به خانه و یک کوزه مانند آن را آورد و به پسر داد و گفت: «بلند شو کوزه را آب کن و برو به کارت برس. هر چه اینجا بنشینی فایده ندارد.»

پسر گفت: «آخر دیر شده و استادم مرا می‌زند.»

زن همسایه گفت: «من می‌آیم سفارش می‌کنم.» همراه جهانبخش  آقا آمد و به استاد آهنگر گفت: «استاد جان: این بچه تقصیری ندارد، آب‌انبار شلوغ بوده، آب‌انبار شلوغ هم کوزه زیاد می‌شکند، این دفعه او را سرزنش نکنید، بعدازاین بیشتر حواسش را جمع می‌کند.»

استاد گفت: «بسیار خوب.» اما وقتی زن رفت استاد آهنگر به علی گفت: «ببین پسر، وقتی کوزه شکست باید زود برگردی و بگویی کوزه شکست، نه اینکه از من بدگویی کنی و از مردم کوزه گدایی کنی. من شاگردی که آبرویم را ببرد نمی‌خواهم. از همین حالا این ده شاهی مزدت را بگیر و برو دنبال بازی گوشی و گدایی. اگر گدا نبودی از مردم چیزی نمی‌گرفتی.»

پسرک دید دیگر نمی‌تواند حرفی بزند، بیست شاهی هم پول گدایی توی جیبش هست. از دکان آمد بیرون و کنار کوچه قدری ایستاد و فکر کرد. با خود گفت: «اول بروم آن شکسته‌های کوزه را جمع کنم که دم خانۀ آن زن خوب، کثیف نباشد». آمد کوزه شکسته را جمع کرد و دید اگر حالا برود خانه، زن‌پدرش هم با او دعوا می‌کند که چرا بیکار شده. رفت در یک کوچۀ دیگر و کوزه شکسته را کنار دیوار گذاشت و پایش نشست و گفت: «یک فال بگیرم ببینم بروم خانه یا نه.»

روی زمین تند تند چند تا خط کشید و بعد گفت «نام یکی را می‌گذارم خیر، یکی را هم شر، اگر با خیر تمام شد می‌روم، اگر با شر تمام شد صبر می‌کنم.»

فال خیر و شر را شمرد دید شر است، گفت صبر می‌کنم تا ببینم چه می‌شود. نشسته بود و یک مرد آمد و پرسید: «کوزه مال کی بود که شکست؟» گفت: «مال استاد آهنگر بود، رفتم آب کنم شکست».

آن مرد هم یک شاهی پول داد و گفت: «حالا برو یک کوزه نو بخر» و زیر لب زمزمه کرد:

کودکی کوزه‌ای شکست و گریست
که مرا پای خانه رفتن نیست
چه کنم اوستاد اگر پرسد
کوزه آب از اوست، از من نیست
زین شکسته شدن دلم بشکست
کار ایام جز شکستن نیست
گر نکوهش کند که کوزه چه شد
سخنیم از برای گفتن نیست

…………..

آن روز شب شد و جهانبخش آقا آمد خانه و از ترس زن بابا موضوع کوزه و بیکاری را نگفت. فردا هم رفت سراغ کوزۀ شکسته و با این ترتیب به گدایی عادت کرد: یعنی مردم او را گدا کردند. هیچ‌کس برای ثواب کردن به او درس نداد که سواددارش کند و شخصیت او را بزرگ‌تر کند، ولی برای ثواب کردن به او یک شاهی، یک شاهی پول دادند و او را چشته‌خور کردند که گدایی کن، گدایی کن …

هوش آدم هم در هر راهی که بیفتد در همان راه پیش می‌رود، یکی در کار صنعت پیش می‌رود و اختراع می‌کند، یکی در گدایی حیله سازی می‌کند. کودک کوزه شکن کم‌کم یاد گرفت که هرچه بیشتر فقیر و درمانده به نظر بیاید مردم بیشتر کمک می‌کنند تا درمانده و گدا بماند!

هرروز یک اختراعی کرد تا بیشتر بدبخت به نظر بیاید: دستش را چلاق کرد، پایش را لنگ کرد، لباس‌هایش را خاک‌مالی کرد، غش کرد و هزار حقه زد تا پول بیشتر از مردم بگیرد… پس عجب نبود که حالا هم هنوز گدا بود و تن به کار نمی‌داد. مردم این‌طور پسندیده بودند و این، داستان گذشته‌اش بود.

حالا جهانبخش آقا بزرگ شده بود و اسمش هم شده بود گدا جهانبخش.

گدا جهانبخش بعدازاینکه چندین سال در شهر خودش گدایی کرد به فکر سفر افتاد. از این ده به آن ده، از این شهر به آن شهر؛ و آن روزها شهر نیشابور خیلی پرجمعیت و معروف بود. مثل بغداد و بلخ که مشهور بود؛ و گدا جهانبخش در راه گدایی کرد و در شهرها گردش کرد تا رسید به نیشابور.

دم دروازۀ نیشابور دروازه‌بان ازش پرسید: «کیستی و چه‌کاره‌ای و از کجا آمده‌ای و چقدر پول داری؟»

جواب داد: «هیچی، اسم من گدا جهانبخش است و از ابرقو آمده‌ام و فقیرم و بدبختم و کمی هم پول دارم.»

دروازه‌بان پرسید: «هیچ کاری بلد نیستی؟»

گفت: «چرا کمی آهنگری بلدم.»

دروازه‌بان گفت: «بسیار خوب، می‌توانی وارد شوی. ولی مواظب باش در نیشابور گدایی نکنی. چون مردم نمی‌خواهند گدا داشته باشند و گدایی خریدار ندارد.»

گدا گفت: «بسیار خوب» ولی باور نکرد. در کوچه‌ای که می‌رفت دم دکان نانوایی دستش را دراز کرد و گفت: «خدا عمرتان بدهد، یک تکه نان به من فقیر بدهید».

نانوا گفت: «خدا به شما هم عمر بدهد. این عوض آن؛ اما معلوم می‌شود که غریبی و نمی‌دانی در این شهر گدایی ممنوع است.»

گدا جهانبخش گفت: «ممنوع یعنی چه؟ وقتی کسی گرسنه است چه کند.»

حکایت علاج گدایی

نانوا گفت: «اگر کسی گرسنه است و نان ندارد باید به ناهار خانۀ محله مراجعه کند تا به او یک وعده غذا بدهند.»

گدا جهانبخش نشانی ناهار خانه را گرفت و رفت آنجا گفت: «غریبم و نان ندارم.»

او را بازرسی کردند و گفتند: «نان نداری، این پول‌ها را که داری، حالا برو این پول‌ها را که داری بخور و بعد به کارخانۀ محله مراجعه کن تا به تو کار بدهند. اینجا نان مفت به کسی نمی‌دهند، ناهار خانه هم مال کسی است که پول یک وعده غذا را ندارد.»

گدا گفت: «بلکه کسی بیمار باشد و نتواند کار کند».

گفتند «آن‌وقت باید به «بیمار خانۀ محله» مراجعه کند تا معالجه‌اش کنند و اگر معالجه نشد او را به «نواخانۀ» محله بفرستند.»

گدا جهانبخش درمانده شد و با خود گفت: «این‌ها حرف است، می‌روم و از مردم گدایی می‌کنم.» تا چند روز دیگر در شهر گردش کرد و هر چه داشت خورد ولی نتوانست از کسی چیزی بگیرد. هر جا دعا می‌کرد مردم می‌گفتند: «اگر دعا بلدی برای خودت بکن، ما هم دعا بلدیم، خدا به خودت عمر بدهد، خدا خودت را یاری کند، خدا پدر و مادر خودت را هم رحمت کند.»

می‌گفت: «شب جمعه است شب اول ماه است.» می‌گفتند: «شب اول ماه تا شب آخر ماه همۀ شب‌ها شب است. شب جمعه هم مال تو تنها نیست که بیاوری بفروشی، مال همه است، جمعه هم مال کسی است که شش روز هفته را کار کرده باشد.» نفرین می‌کرد، می‌گفتند: «ما هم نفرین بلدیم ولی نفرین کردن نوعی مزاحمت است و مزاحمت هم جریمه دارد.» می‌گفت: «گرسنه‌ام»، می‌گفتند «ناهار خانه» می‌گفت «بیمارم» می‌گفتند بیمارخانه، می‌گفت «بیکارم»، می‌گفتند «شعبۀ کارخانه.»

گدا جهانبخش هر حقه‌ای بلد بود به کار زد ولی هیچ‌کس به او چیزی نمی‌داد.

یک روز در یک کوچه یک گدای دیگر را دید و خوشحال شد. پیش رفت و پرسید: «برادر، تو در این شهر چگونه گدایی می‌کنی؟ من که خیری از این مردم نمی‌بینم.»

گدای نیشابوری گفت: «مردم این شهر خیرشان را گذاشته‌اند برای کسانی که کار می‌کنند و اگر کسی هم بی‌جهت به گدا چیزی بدهد از طرف حاکم جریمه می‌شود. در این شهر گدایی ممنوع است، گداسازی و گداپروری هم ممنوع است.»

گدا جهانبخش پرسید: «پس تو چرا گدایی می‌کنی؟»

نیشابوری گفت: «من گدا نیستم، من کارمند بازرس خانه هستم، با لباس عوضی در کوچه راه می‌روم و اگر کسی چیزی به من بدهد با حکمی که دارم او را به عدالت‌خانه می‌برم و به جرم گداسازی و گداپروری جریمه‌اش می‌کنند.»

گدا جهانبخش گفت: «عجب شهر چرندی است این شهر، پس وقتی مردم می‌خواهند ثواب کنند و صدقه بدهند چه می‌کنند؟ آیا رحم و مروت گناه است؟»

نیشابوری گفت: «نه، رحم و مروت خیلی هم خوب است ولی هر کس می‌خواهد ثواب کند و صدقه بدهد پولش را به صندوق «نیازخانه» می‌ریزد و آن پول‌ها جمع می‌شود و در ناهار خانه و نواخانه برای افراد علیل و ناتوان خرج می‌شود. آدم سالم هم باید کار کند. در هر محله یک شعبۀ کارخانه هست که کارهای محله را میان بیکاران تقسیم می‌کند.»

گدا جهانبخش گفت: «خیلی ممنون، پس با این ترتیب در این شهر چاره‌ای جز کار کردن نیست و از گدایی نان مفت درنمی‌آید.»

نیشابوری گفت: «نه که درنمی‌آید بلکه خودش را نشان هم نمی‌دهد.»

گدا جهانبخش رفت قدری فکر کرد و فردا یک سطل به دستش گرفت و با خود گفت: «می‌روم در کوچه‌ها می‌گردم و با این سطل هیچ‌کس فکر نمی‌کند گدا باشم. آن‌وقت در کوچه‌های خلوت هم گدایی می‌کنم. اگر هم کسی گفت بیا آب حوض بکش می‌گویم پایم درد می‌کند و خودم را به موش‌مردگی می‌زنم. آخر مردم رحم هم دارند، زن‌ها هم بهتر از مردها هستند، همین‌که «بگویی آی خانم‌ها، آی خانم‌ها، برای سلامتی بچه‌هاتان، من ناهار نخورده‌ام دیگر درست می‌شود…»

گدا جهانبخش کوچه‌های پر رفت‌وآمد را گذاشت و رفت توی یک کوچه بن‌بست و از سر کوچه داد کشید: «آب‌حوضی، آب حوض می‌کشیم، خاکروبه می‌بریم، فرش می‌تکانیم، آی آب‌حوضی» و وقتی به آخرهای کوچه رسید شروع کرد: «آی خانم‌ها، آی خانم‌ها…»

وسط کوچه یک نفر از خانه بیرون آمد و گفت: «آهای چه خبر است مردم را ناراحت می‌کنی، مگر نمی‌دانی در اینجا داد کشیدن ممنوع است؟ این کار یک نوع مزاحمت است و اگر مأمور بازرس خانه ببیند تو را به عدالت‌خانه می‌برد. حالا من آدم خوبی هستم کاری به کارت ندارم ولی مواظب باش در کوچه داد نزنی، مردم توی خانه‌شان می‌خواهند آسوده باشند.»

گدا جهانبخش گفت: «ای مرد، پس تو را به خدا حالا که آدم خوبی هستی به من یاد بده که چکار بکنم، من غریبم و نمی‌دانم در این شهر چکار باید بکنم: حالا که آب‌حوضی بد است آیا چوبک فروشی آزاد است؟»

صاحب‌خانه گفت: «بله، خریدوفروش هر چیزی که ضرری برای کسی نداشته باشد آزاد است اما در نیشابور دادوفریاد ممنوع است، اگر بخواهی چوبک بفروشی باید یک جا بنشینی و بی‌صدا بفروشی. مردم همان‌طور که گوش دارند چشم هم دارند، اگر کسی چوبک بخواهد می‌آید از سر کوچه می‌بیند و می‌خرد، اگر هم نمی‌خواهد باید سروگوشش آسوده باشد.»

گدا جهانبخش گفت: «به چشم، ولی یک سؤال دیگر: پس آب حوض را در این شهر چه کسی می‌کشد؟»

صاحب‌خانه گفت: «آب حوض را از شعبۀ کار محله می‌فرستند می‌کشند، همان‌طور که خاکروبه را جمع می‌کنند، فرش تکانی هم دکان دارد، خریدن کت – شلوار – پالتو هم جای معلوم دارد. داد کشیدن توی کوچه‌ها دیگر قدیمی شده، این کارها مال عهد بوق بود».

گدا جهانبخش گفت: «خوب، نان خشک‌ها را چه می‌کنند، آیا توی خاکروبه می‌ریزند؟»

صاحب‌خانه گفت: «نخیر، توی خاکروبه نمی‌ریزند، اینجا همه‌چیز حساب دارد، نان خشک‌ها را جمع می‌کنند و هفته‌ای یک روز از طرف مرغدارخانۀ محله می‌آیند آن‌ها را می‌خرند و پولش را در صندوق نیازخانه می‌ریزند و می‌روند. سر هر کوچه یک صندوق نیازخانه هست مثل صندوق پست و چون این‌طور است دیگر نان خشک‌ها هم به دکان نانوایی برنمی‌گردد و نان تقلبی نمی‌شود!»

گدا جهانبخش گفت: «خیلی خوب، ولی اگر کسی مثل من غریب باشد و نان نداشته باشد و کرایۀ مسافرخانه هم نداشته باشد چه‌کار کند؟»

صاحب‌خانه گفت: «روز اول در ناهار خانه غذا می‌خورد، شب اول در غریبخانۀ محله می‌خوابد و روز بعد هم کار می‌کند و پول دارد، خلاصه در این شهر محلی برای گدایی نیست، علتش هم این است که مردم نمی‌خواهند گدا بسازند.»

گدا جهانبخش گفت: «فهمیدم، همۀ فکرها را کرده‌اند. ناهار خانه، بیمارخانه، مرغدارخانه، نوانخانه، نیازخانه، بازرس خانه، کارخانه، غریبخانه… وقتی مردم نمی‌خواهند گدا بسازند و گدا پرورش بدهند کار تمام است، اولش هم خود مردم بودند که مرا گدا کردند، من گدا نبودم، شاگرد آهنگر بودم و اسمم هم جهانبخش آقا بود، گدا جهانبخش نبود، مردم برای اینکه خودشان ثواب کنند مرا گدا کردند، خدا ذلیلشان کند.»

گدا جهانبخش دیگر چیزی برای خوردن نداشت. فردا صبح به بیمارخانۀ محله مراجعه کرد و گفت «بیمارم و فقیرم». هنوز نمی‌خواست تن به کار بدهد. او را معاینه کردند و گفتند: «بیمار نیستی، اگر فقیری باید به شعبۀ کار محله مراجعه کنی.»

هیچ چاره نبود. به کارخانه مراجعه کرد. یک جارو و یک غربال به دستش دادند و گفتند: «برو کوچۀ شمارۀ ۸ را جارو کن و خاکش را در خاکدان و آشغالش را در زباله‌دان بریز و هر وقت تمام شد بیا مزدت را بگیر.»

گدا جهانبخش رفت و همین کار را کرد و مزدش را گرفت و پس از چندین سال گدایی لذت کار کردن و عزیز بودن را چشید. روز بعد سازمان کار محله او را به آب حوض کشی در خانه‌های شماره ۱۱ و ۱۷ کوچۀ شمارۀ ۲۱ فرستاد، پس‌فردا او را به شستن دیوار سنگی آرامگاه شیخ عطار فرستادند.

شب به رفیقش در مسافرخانه گفت: «امروز دیوار امامزاده را می‌شستم.» رفیقش گفت: «اینجا دیوار امامزاده نبود، دیوار آرامگاه شیخ عطار بود، همان کسی که مردم او را درویش و تارک‌دنیا می‌دانند، اما بیش از همه کار می‌کرد و در داروخانه‌اش صدها نفر را درمان می‌کرد.»

گدا جهانبخش گفت: «به‌هرحال من امروز در این امامزاده با خود عهد کردم که دیگر هرگز گدایی نکنم، دیگر نمی‌خواهم اسمم گدا جهانبخش باشد، می‌خواهم دوباره بشوم جهانبخش آقا.»

جهانبخش آقا کم‌کم دید از این کارهای روزانه دلش راضی نمی‌شود و می‌خواهد شخصیت بیشتری داشته باشد. یک روز به رئیس کار محله گفت:

«من آهنگری بلدم.» گفتند: «چه از این بهتر.» او را به کارگاه آهنگری فرستادند که نعل اسب می‌ساخت و جهانبخش آقا هم دوباره شد یک کارگر آبرومند.

در این کارگاه هم یک شاگرد خردسال داشتند که هر وقت آب می‌خواستند می‌رفت با کوزه از آب‌انبار آب می‌آورد و جهانبخش آقا همیشه به او سفارش می‌کرد: «بچه جان، خیلی دقت کن کوزه را نشکنی، اما اگر هم شکست هیچ ناراحت نباش، کوزه فدای سرت، زود برگرد یکی دیگر می‌خریم، اگر کوزه شکست هیچ‌وقت پای آن صبر نکن، زود شکسته‌هایش را جمع کن در زباله‌دان بریز و ازآنجا فرار کن، فرار کن…»

همکارانش می‌گفتند: «جهانبخش آقا، تو خیلی برای کوزه سفارش می‌کنی!» جهانبخش آقا می‌گفت: «من یک‌چیزی می‌دانم که از کوزه شکسته بدم می‌آید.»

مدتی جهانبخش آقا در کارگاه کار می‌کرد و همکاران او را استاد علی صدا می‌کردند. چندی بعد او را همراه چند نفر از کارگران به شهر سبزوار فرستادند تا اسب‌های حاکم سبزوار را نعل کنند.

در سبزوار کسی او را در لباس کار دید و خیال کرد گداست. دست در جیب کرد و یک سکه پول جلو او دراز کرد.

استاد علی آهنگر گفت: «این چیست؟»

آدم خوب گفت: «پول است، مگر فقیر نیستی؟»

استاد علی گفت: «فقیر خودتی، من مدت‌هاست دیگر فقیر نیستم، کارگرم و با عزت و احترام زندگی می‌کنم، تو حالا دوباره می‌خواهی گدا بسازی؟ حیف که در نیشابور نیستی وگرنه تو را به عدالت‌خانه می‌بردم تا جریمه‌ات کنند.»

آدم خوب گفت: «چرا دیگر جریمه؟»

استاد جهانبخش گفت: «برای اینکه مردم نیشابور نمی‌خواهند گدا بسازند و چون مردم نمی‌خواهند گدا داشته باشند حاکم نیشابور هم می‌تواند به‌آسانی گدایی را علاج کند.»

حکایت علاج گدایی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

5 × 2 =

دکمه بازگشت به بالا