افسانه چوپان کچل و دختر کدخدا از داستان های قدیمی روستائیان ایران زمین!
چوپان کچلى بود که هر روز گاو و گوسفندهاى اهالى ده را به صحرا مىبرد و مىچراند و با پولى که از اين کار بهدست مىآورد زندگى خود و مادرش را مىگرداند.
احتمالا بپسندید: آزمون تمرکز: 3 تفاوت دو تصویر کشتی را در 10 ثانیه پیدا کنید!
افسانه چوپان کچل و دختر کدخدا
روزى کنار چشمه دختر کدخدا را ديد و يک دل نه صد دل عاشق او شد. دختر براى اينکه کوزه را روى دوش بگذارد از کچل کمک خواست. چوپان کوزه را روى دوش او گذاشت و صورتش را بوسيد. دختر به خانه آمد و ماجرا را براى مادرش تعريف کرد. مادرش که زن عاقل و فهميدهاى بود گفت: آن کچل بيچاره تو را به خيال بد نبوسيده است.
فرداى آن روز کچل پيش مادرش رفت و گفت: ننه، من عاشق دختر کدخدا شدهام و تو بايد بروى خواستگارى او. مادرش تعجب کرد و گفت: هرکس بايد پايش را به اندازهٔ گليمش دراز کند. ما مردم بيچارهاى هستيم و آه در بساط نداريم. اما کچل پايش را توى يک کفش کرده بود و حرف خود را مىزد. مادر ناچار قبول کرد.
ميان خانهٔ کدخدا سنگ بزرگى بود. هرکس مىخواست به خواستگارى دخترى برود روى آن مىنشست. مادر کچل به خانه کدخدا رفت و روى سنگ نشست. زن کدخدا وقتى ديد که مادر کچل روى سنگ نشسته است فهميد که او براى خواستگارى دخترش آمده. يکى از خدمتکارها را صدا زد و گفت: اگر از ديشب شام اضافه آمده قدرى بدهيد به مادر کچل، دو ريال هم پول به او بدهيد، تا او از اينجا برود. خدمتکار را به مادر کچل داد. او هم ديگر چيزى نگفت و رفت.
غروب کچل از صحرا به خانه برگشت و از خواستگارى پرسيد. مادرش اول او را کمى نصيحت کرد بلکه از خيالش دست بردارد. اما کچل عصبانى شد.
مادر بيچاره صبح زود بيدار شد و رفت روى تخته سنگ نشست. وقتى زن کدخدا آمد، مادر کچل با لکنت زبان حرفهاى پسرش را به او گفت. زن کدخدا گفت، اختيار دختر دست پدرش است من با او صحبت مىکنم و فردا جوابش را به تو مىگويم.
شب که شد کدخدا به خانه آمد زن ماجراى خواستگارى چوپان کچل را به او گفت. کدخدا که آدم فهميدهاى بود گفت: ما نبايد يک دفعه او را جواب کنيم. فردا که ننهاش آمد بگو کدخدا حرفى ندارد ولى اول کچل بايد پول پيدا کند و خانه و زندگى درست کند بعد بيايد خواستگارى دختر من.
وقتى کچل اين خبر را شنيد بسيار خوشحال شد و براى پيدا کردن پول راه بيابان را در پيش گرفت. رفت و رفت تا آنکه در ميان راه درويشى ديد. درويش از کچل پرسيد: کجا مىروي؟ نوکر من مىشوي؟ کچل گفت: البته که مىشوم. درويش گفت: روزى چقدر مزد مىخواهي؟ کچل گفت: هرچه بدهي.
درويش او را بهدنبال خود راه انداخت. رفتند و رفتند تا به کنار چشمهاى رسيدند که آب زلالى داشت. بعد از اينکه کنار چشمه نان و پنير و مغز گردو خوردند، درويش به کجل گفت: تو همين جا بنشين تا من بروم سرى به خانهام بزنم و برگردم. بعد وردى زير لب خواند و داخل چشمه شد و يک دفعه غيبش زد.
بعد از ساعتى سر و کلهٔ درويش از توى آب بيرون آمد و به کچل گفت: زود باش راه بيفت. کچل وردى که درويش به او ياد داده بود خواند، بنا به گفته درويش چشمش را بست و دستش را به او داد. چيزى نگذشت که درويش گفت حالا چشمهايت را باز کن.
احتمالا بپسندید: با پیدا کردن تفاوت های دو تصویر میمون آهنگساز، توانائیهای شناختیتان را ارزیابی کنید!
وقتى کچل چشمهايش را باز کرد. باغى ديد مثل بهشت و دخترى مثل ماه شب چهارده روى تختى زير درختها نشسته بود. درويش کچل را به دست دختر سپرد و کتابى هم به او داد و گفت: من به شکار چهل روزه مىروم تو بايد تا برگشتن من اين کتاب را به کچل ياد بدهى طورىکه بتواند هم بخواند و هم بنويسد. دختر گفت اطاعت مىشود. درويش دور خود چرخيد و از نظر ناپديد شد.
کچل در مدت کوتاهى همهٔ آنچه را در کتاب بود از دختر ياد گرفت. روزى دختر به کچل گفت: اگر پدرم بفهمد که تو اين کتاب را خوب ياد گرفتهاى روزگارت را سياه مىکند. وقتى پدرم برگشت و دربارهٔ اين کتاب از تو سئوال کرد همه را وارونه جواب بده.
پس از چهل روز درويش آمد و از دختر پرسيد: کچل خوب ياد گرفت يا نه؟ دختر گفت: اين ديگر چه آدم کودنى و خرفتى است. اصلاً هيچ چيز حاليش نمىشود. درويش انگشتش را گذاشت روى حرف الف و از کچل پرسيد: اين چيست؟ کچل گفت: ب. باز درويش حرف ديگرى پرسيد و کچل اشتباه جواب داد. درويش پنجاه سکه به کچل داد و گفت: تو آن کسى که من فکر مىکردم نيستى و به درد ما نمىخورى برو به سلامت.
شاید بپسندید: سطل آب با کدامیک از شیرهای آب پر شده است!؟
کچل که همه چيز آن کتاب را ياد گرفته بود از باغ بيرون آمد و به طرف خانهٔ خودشان روانه شد. وقتى به خانه رسيد پول را به مادرش داد و گفت: عمله بنّا خبر کن و خانهاى بساز. بعد از خانه بيرون رفت و شب برگشت به مادرش گفت: ننه من فردا صبح به شکل شترى درمىآيم. تو مهار مرا بگير، به بازار ببر و به صد تومان بفروش نه کمتر و نه بيشتر صبح مادرش همين کار را کرد.
آفتاب که غروب کرد مادر کچل ديد پسرش به خانه برگشت. فرداى آن شب کچل به شکل يک اسب درآمد و مادرش او را به بازار برد تا به قيمت هزار تومان بفروشد. تاجرى چشمش به اسب افتاد و از آن خوشش آمد پرسيد پيرزن قيمت اسبت چند است؟ گفت: هزار تومان. تاجر گفت: من صد تا اسب دارم و هيچ کدام را بيشتر از سى چهل تومان نخريدهام. اسب تو بيشتر از صد تومان نمىارزد. پيرزن گفت: اين اسبى است که در ظرف يک ساعت بههر جائى از دنيا بخواهى مىرود و برمىگردد. تاجر گفت: اگر اينطور باشد من آن را به دو هزار تومان مىخرم. بعد پيرزن را به خانه برد. به زنش گفت:
خاگينه درس کن. زن تاجر خاگينه پخت. تاجر آن را توى قابلمه گذاشت و نامهاى نوشت و داده به دست يکى از نوکرهايش و به او گفت: اين قابلمه و نامه را ببر به شهر روم براى برادرم. جواب نامه را هم بگير و بياور. نوکر سوار اسب پيرزن شد. هنوز خوب روى زين جا نگرفته بود که خودش را در شهر غريبى ديد. پرسيد اينجا کجاست؟ گفتند: شهر روم. نوکر به نشانى برادر تاجر رفت و قابله خاگينه و نامه را به او داد. برادر تاجر نامه را خواند و جوابى به برادرش نوشت. نوکر سوار اسب شد و در يک چشم بههم زدن نزد اربابش رسيد. تاجر هزار و پانصد تومان به پيرزن داد و اسب را صاحب شد.
چند روزى گذشت. روزى تاجر به طويله رفت تا اسب را ببيند. ديد اسب پوزهاش را به سوراخى روى ديوار مىمالد. کمکم پوزهاش باريک شد و رفت توى سوراخ بعد سر و بعد گردن و کمر اسب توى سوراخ جا گرفت تاجر و نوکرش هرچه تقلاّ کردند اسب را نگهدارند نتوانستند کمکم اسب داخل سوراخ شد و بعد ناپديد گشت.
احتمالا بپسندید: کدام منظره چشم نوازتر است: نوع انتخاب، ماهیت واقعی تان را افشا می کند!
کچل بعد از چند روز به خانه برگشت و مادرش از دلواپسى درآمد. کچل به مادرش گفت: من فردا به شکل قوچى درمىآيم تو مرا به بازار ببر و بفروش اما مواظب باش که زنجير مرا نفروشي.
صبح فردا پيرزن سر زنجير قوچ را بهدست گرفت و راهى بازار شد. در آنجا درويش قوچ را ديد به پيرزن گفت: قوچ را چند مىفروشي؟ پيرزن گفت: بيست تومان. درويش گفت: بيا اين بيست تومان را بگير و سر زنجير را به دست من بده. پيرزن گفت: زنجير را لازم دارم فروشى نيست. بعد از مدتى اصرار، درويش براى زنجير ده تومان پيشنهاد کرد و پيرزن گول خورد و سر زنجير را بهدست او داد.
درويش غضبناک و ناراحت رفت تا رسيد به همان چشمه و از آنجا توى باغ سردرآورد و تا دختر را ديد گفت: اى دختر بدجنس گيسو بريده تو به من دروغ گفتي. حالا بههر دوى شما مىفهمانم که کسى نمىتواند به من دروغ بگويد. برو و آن کارد را بياور. دختر رفت و بهجاى کارد سبو آورد. درويش عصبانى شد و سر زنجير را ول کرد تا خودش برود و کارد بياورد. در اين موقع قوچ به شکل کبوتر درآمد و پرواز کرد. درويش هم بهشکل باز در آمد و او را دنبال کرد.
چيزى نمانده بود که باز به کبوتر برسد که کبوتر به شکل دستهگلى در آمد و افتاد جلوى بازرگانى که کنار حوض خانهاشان نشسته بود. باز به شکل درويشى درآمد و در خانهٔ بازرگان را زد و گفت که آن دسته گل مال اوست. دختر گفت: اين دسته گل قشنگى است به جاى آن صد تومان به تو مىدهم. درويش قبول نکرد. دختر هم عصبانى شد و دسته گل را بهسوى درويش پرت کرد. دسته گل همينکه به زمين خورد تبديل به مشتى ارزن شد.
درويش هم بهصورت يک خروس درآمد و شروع کرد به خوردن ارزنها. غير از يک دانه ارزن که لاى برگهاى يک گل افتاده بود، بقيه را خورد در اينموقع آن يک دانه ارزن بهشکل شغالى درآمد و خروس را بلعيد.
دختر و خدمتکارانش با تعجب به اين چيزها نگاه مىکردند. بازرگان تا شغال را ديد گفت: شغال را بگيريد خدمتکارها شغال را گرفتند. در اين موقع شغال به شکل اولى خود يعنى چوپان کچل درآمد. مرد بازرگان بعد از اينکه ماجراى کچل را شنيد گفت: من خودم وسيلهٔ عروسى تو را با دختر کدخدا فراهم مىکنم.
بعد از چند روز، بساط عروسى کچل چوپان و دختر کدخدا برپا شد. و از روز بعد کچل با سرمايهاى که داشت از چوپانى دست کشيد و مشغول کاسبى شد.
– چوپان کچل
– افسانههائى از روستائيان ايران – ص ۲۵
– گردآورنده: مرسده
– انتشارات پديده چاپ اول ۱۳۴۷
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد سوم، علىاشرف درويشيان – رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸
امیدوارم از استفاده کرده باشید. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.
برایتان جالب خواهد بود
احتمالا بپسندید: کدامیک از افرادتصویر در حال انجام کار احمقانه است، دختر یا مرد !؟