داستان کهن و شنیدنی قاضی و همسر بازرگان | قسمت پایانی
داستان کهن و شنیدنی قاضی و همسر بازرگان: سلطان محمود که اسم و رسم بازرگان را شنيده بود و مىدانست که دروغ نمىگويد دستور داد بلافاصله قاضى را حاضر کردند. وقتى جريان را از او سؤال کرد، قاضى عرض کرد…..
شاید بپسندید: داستان کهن قاضی و همسر بازرگان | قسمت اول
داستان کهن و شنیدنی قاضی و همسر بازرگان
سلطان محمود که اسم و رسم بازرگان را شنيده بود و مىدانست که دروغ نمىگويد دستور داد بلافاصله قاضى را حاضر کردند. وقتى جريان را از او سؤال کرد، قاضى عرض کرد: ‘قربانت گردم درست است که اين مرد هنگام عزيمت به هندوستان همسرش را به خانهٔ من آورد و به دست من سپرد لکن آن زن سه ماه قبل بدون خبر و خداحافظى از خانه بيرون رفت و ديگر برنگشت و من هم هر جا جستجو کردم او را نيافتم.’
تاجر عرض کرد: ‘اى سلطان عادل، من مطمئنم که همسر من هرگز چنين کارى نمىکند و من حرفهاى قاضى را باور ندارم.’
سلطان از قاضى پرسيد: ‘آيا بر صحت ادعاء خودت شاهد و دليلى هم داري؟’
قاضى جواب داد: ‘چند تن از همسايگان گفتههاى مرا تصديق کرده و شهادت مىدهند.’ سپس نام چند تن از مردمان شرور را که از قاضى براى شهادت دروغ رشوه گرفته بودند، بر زبان آورد و روى کاغذ اسامى آنها را نوشت و به دست سلطان محمود داد.
به موجب دستور سلطان شهود را حاضر ساختند و آنها نيز سخنان قاضى را تصديق نمودند.
سلطان که چنين ديد خطاب به مرد بازرگان گفت: ‘ملاحظه کردى که شهود ادعاء قاضى را تصديق کردند. بنابراين شکايت تو بىمورد مىباشد.
تاجر، با غم و اندوه فراوان و ناراحتى زياد از حضور سلطان بيرون رفت.
اما سلطان محمود چنين عادت داشت که بعضى شبها با لباس مبدل در شهر گردش مىکرد و از نزديک با مردم عادى تماس مىگرفت و به درد و دلشان مىرسيد.
از قضا همان شب بهطور ناشناس بيرون رفت و گذارش به مکانى افتاد که جمعى از اطفال مشغول بازى معروف (شاه وزير بازي) بودند.
يکى از اطفال که روى چهارپايه بلندى نشسته بود خود را سلطان مىپنداشت و به ديگران گفت: ‘شما همگى تحت فرمان من هستيد و بايد دستورات مرا اجرا کنيد.’
طفل ديگر گفت: ‘هرگاه رأى تو هم مانند رأى سلطان محمود دور از عدالت باشد، به زودى معزول خواهى شد.’
پسرى که روى چهارپايه نشسته بود پرسيد: ‘مگر سلطان محمود چه عملى دور از عدالت انجام داده است؟’
آن پسر گفت: ‘امروز بازرگانى از قاضى شهر به سلطان شکايت کرد که زنش را به قاضى سپرده و به سفر دور و درازى رفته و اکنون که از سفر برگشته و زن خود را خواسته ببرد، قاضى از سپردن زن به شوهرش خوددارى نموده و شاهد و دليل آورده که زن بازرگان از خانهٔ بازرگان بىخبر رفته است. غافل از اين که قاضى به ظاهر متدين، آن شهود را به زور رشوه حاضر کرده تا شهادت دروغ بدهند.’
سلطان محمود به شنيدن اين سخنان تکانى خورد و آهى کشيد و از آنجا دور شد و يکسر به قصر بازگشت.
صبح روز بعد يکى از مستخدمين محرم خود را به دنبال پسر بچه ديشبى که رأى سلطان را دور از عدالت دانسته بود فرستاد.
وقتى که طفل را به سوى قصر سلطان مىبردند سخت پريشان حال بود و علت احضار خود را نمىدانست اما وقتى به حضور سلطان رسيد و لطف و مهربانى او را ديد دلش آرام گرفت. سلطان با نرمى و لحن پدرانه گفت: ‘امروز تو بايد در کنار من ايستاده و وظيفهٔ مشاور را انجام دهى و در مورد شکاياتى که مىشود اظهار نظر نمائي.’ سپس سلطان محمود يکى از محارم خود را به دنبال بازرگان فرستاد. و هنگامى که بازرگان حاضر شد، سلطان فرمود: ‘بهتر است شکايت خود را مطرح کني.’ بعد از آنکه بازرگان بيانات خود را تکرار کرد، شهود حاضر شدند و قاضى هم در کنار تالار ايستاده به سخنان آنها گوش مىداد.
ناگهان پسر بچه گفت: ‘آه جناب قاضي، چرا دور ايستادهاي؟ بهتر است نزديکتر تشريف بياوريد و کنار شهود قرار گيريد، چون اين جريان بيشتر مربوط به خودتان است.’
قاضى ناگزير پيشتر رفت و نزديک شهود نشست. پسرک يکى از شهود را مخاطب قرار داد و گفت: ‘به من بگو ببينم آن زنى را که ديدى چه علائم مشخصهاى داشت؟’
شاهد متحير و سرگردان ماند و پس از لحظهاى گفت: ‘او روى پيشانى خال درشتى داشت و يکى از دندانهايش نيز افتاده بود. قدى بلند و هيکلى باريک داشت.’
آن پسر پرسيد: ‘آن زن چه وقت روز از منزل قاضى بيرون آمد؟’
شاهد جواب داد: ‘صبح زود.’
پسر گفت: ‘بسيار خوب تو برو کنار بايست.’ آنگاه شاهد دوم را پيش خواند و چون علائم زن را پرسيد چنين گفت: ‘او زنى کوتاه قد و کمى چاق، با گونههاى سرخ بود و خالى کنج لبش داشت و هنگام عصر از منزل قاضى خارج شد.’
پسرک آن شاهد را نيز کنار زد و سومين نفر را طلبيد و آن شاهد گفت: ‘او زنى بود به کوتاه و نه بلند نه زياد چاق و نه زياد لاغر، رنگش زرد و گونههايش فرورفته بود چشمانى به رنگ آبى داشت.’
سلطان محمود در تمام مدت بازپرسى پسرک، فقط گوش مىداد و چيزى نمىگفت.
ناگهان پسرک فرياد کشيد و گفت: ‘اى بدبختهاى از خدا بىخبر، چه چيزى شما را برآن داشت که شهادت دروغ بدهيد؟ من از سلطان استدعا دارم دستور فرمائيد وسايل شکنجه را آماده کنند تا حقيقت آشکار گردد.’
به محض آنکه کلمهٔ شکنجه از دهان آن طفل بيرون آمد، شهود اظهار داشتند که رشوههاى قاضى آنها را وادار به دروغ گفتن کرده بود و تمام آنچه را که گفتهاند ابداً حقيقت ندارد.
پسرک رو به قاضى به ظاهر مقدس و متدين کرد و پرسيد اکنون نوبت جنابعالى است برخيزيد و به سئوالات من جواب دهيد.
قاضى که به شدت منقلب شده و مىلرزيد بلند شد. پسرک پرسيد: ‘آيا سخنان شهود را شنيديد؟ حال مىتوانيد از خود دفاع کنيد.’
قاضى گفت: ‘حقيقت همان است که اول گفتم.’ پسرک فرياد زد: ‘زود وسايل شکنجه را بياوريد، زيرا اين مرد نمىخواهد از غرور و تکبرى که دارد حقيقت را با ميل خود ابراز دارد!’
وقتى وسايل شکنجه را وارد تالار کردند قاضى بناى التماس را گذاشت و حاضر شد حقيقت مطلب را بيان کند. سپس گفت: ‘من زن بازرگان را بيهوش کردم و در سردابهٔ خانهٔ خود مخفى ساختهام اکنون مىتوانيد بفرستيد و او را از محلى که گفتم بيرون آوريد.’
سلطان محمود که بىنهايت تحت تأثير هوش و ذکاوت آن پسر بچه قرار گرفته بود، دستور داد او را در قصر نگه دارند و مربيان کار آزموده تربيتش کنند تا در زمرهٔ مشاورين و خاصان سلطان قرار گيرد.
اما در مورد قاضى … سلطان محمود دستور داد تا او را بهدار زنند و لوحهاى بر سينهاش بياويزند و جرمى که مرتکب شده روى آن با خط درشت بنويسند تا همگان اطلاع پيدا کنند که سزاى سوءاستفاده از اعتماد مردم مرگ مىباشد.
سپس به آن مرد بازرگان دستور داد تا به خانهٔ قاضى نقل مکان کرده و تمام اموال او را به نام زنش تصاحب کند.
– قاضى و همسر بازرگان
– افسانههاى از روستائيان ايران ـ ص ۱۲۹
– گردآورنده: مرسده. زير نظر نويسندگان انتشارات پديده
– انتشارات پديده، چاپ اول فرودين ماه ۱۳۴۷
– به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ ـ چاپ اول ۱۳۸۱
شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.